بسم رب الرفیق

از هیاهوی شهر دور شدیم و خبری از نورهای زرد و سفید نیست و غیر از صدای خروش رودی که به فاصله پنج متری ما در جریانه چیزی به گوش نمیرسه. دور آتیشی که با هیزم روشن کردیم روی قلوه سنگ های بزرگ دومتری نشستیم. علی طبق معمول داره پر حرفی میکنه و با هیجان خاصی جمع رو گرم میکنه. دست هام رو دور زانوهام گره کرده ام و به این فکر میکنم چه خوب که علی رو با خودمون آوردیم سفر! چند سال جوون تر، خوش سفر و پر انرژیه. ما در برابرش مثل چنتا پیرمرد پیزوری از کار افتاده ایم. سفر بی علی رو تصور میکنم که چقدر کسل کننده میشده و الان حتما تووی ویلا سرمون تووی گوشی بوده!

در کمال تعجب یه لحظه مکث میکنه و میگه بچه ها بیاین یکم سکوت کنیم و از طبیعت لذت ببریم!! با چشم های از حدقه در اومده هم دیگه رو نگاه میکنیم و ریز میخندیم و سکوت همه جا رو پر میکنه.
سرم رو بلند میکنم.انگار آسمون کف پامونه، پر از ستاره های ریز و درشت. و درخت های جنگل به سختی خودشون رو با نور ستاره ها از زیر ظلمت شب بیرون میکشند. همه چیز خیلی بیش از اندازه رویاییه. انگار همه چیز هست غیر از "تو" ! چشم هام و بین پاهام پنهان میکنم و نبودنت رو بغل میگیرم.

پ.ن
از همه که خداحافظی کرد، برای بدرقه تا دم پله ها باهاش رفتم. پا به سن گذاشته و به سختی راه میره. دستش که به نرده ی دم پله ها رسید، برگشت رو به من: هر چیزی یه بهاری داره، داره دیره میشه» و من رو مات رها کرد و رفت.

پ.ن.2
بهار بی تو رسیده است و من چو مشتی برف
اگر چه فصل شکوفایی است، می میرم
سجاد سامانی

پ.ن.3
 امیدوارم تونسته باشم حق مطلب رو ادا کرده و حسابی دلتون رو آب کرده باشم!
#سفر-لازم_بودیم_شدید


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها