بسم رب الرفیق

پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات می گردید، و ریاضت می کشید، و بی خوابی و گرسنگی دائم پیش گرفت، و صد و سیزده پیر را خدمت کرد، و از همه فایده گرفت، و از آن جمله یکی صادق بود.
در پیش او نشسته بود. گفت: بایزید آن کتاب از طاق فروگیر. بایزید گفت: کدام طاق؟ گفت: آخر مدتی است که اینجا می آیی و طاق ندیده ای؟

گفت :نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر از پیش بردارم؟ من به نظاره نیامده ام! صادق گفت: چون چنین است برو. به بسطام باز رو که کار تو تمام شد!

تذکرة الاولیاء


پ.ن
سر نماز بودم و خوب ذهنم همه جا دور زد و دور زد؛ تا به خودم اومدم دیدم دارم سلام آخر رو میدمیاد بایزید افتادم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها