بسم رب الرفیق

_ اول راهنمایی بودم. زمانی بود که خوره کتاب بودم. شب ها اگر کتاب نمیخوندم خوابم نمیبرد. مدرسه شهید رجایی میرفتم و مرتب از کتابخونه کتاب می گرفتم. یادمه یه روز یه کتاب گرفتم که وقتی بازش کردم، یکی با خودکار نوشته بود: با اختلاف، بدترین کتاب دنیا»! همین کنجکاوم کرد که چند صفحه ایش رو بخونم و وخامت اوضاع رو بسنجم! چند صفحه ایش رو که خوندم دیدم همچین بیراه نگفته و میشه فقط با اختلاف»ش رو برداشت!
نمیدونم کتاب دیگه ای نداشتم یا امکان برگردوندنش نبود که مجبور شدم ادامه بدم؛ هرچقدر بیش تر ادامه دادم با کتاب بیشتر ارتباط گرفتم و بیشتر باهاش حال کردم، طوری که نتونستم کتاب رو زمین بذارم و تا آخرش خوندم و وقتی تموم شد، برگشتم به صفحه اول کتاب و روی بدترین» خط کشیدم و نوشتم "بهترین" !
+
_ میدونی! کتاب، زندگیِ یه سیاه پوستِ آمریکایی رو در زمانی که سیاه پوستا مورد آزار و اذیت بودند، روایت میکرد که علیه نژادپرستی فعالیت داشته. و الان که بهش فکر میکنم میفهمم چرا اون جمله رو روی صفحه اول نوشته بودند، کتاب تمِ ی اجتماعی داشت و تمام سخنرانی ها و استعارات از حد سنِّ ما فراتر بود.
از اون به بعد با خودم یه قراری گذاشتم که توو هرچیزی که وارد شدم و اولش دلم رو زد، ادامه بدم شاید آخرش خوب شد!



درس اخلاقی از خاطره 1:
کتاب های مناسب سن بچه ها به کتابخانه اهدا کنیم!

درس اخلاقی از خاطره 2:
زود کم نیاریم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها