بسم رب الرفیق


پ.ن
علیرضا رو بغلم کردم و از ماشین پیاده شدیم. نگاهش که به آسمون افتاد، گفت: بابایی ماه! منم با ذوق گفتم: آره پسرم! ماه! از پله برقی اومدیم بالا و دوباره آسمون رو نگاه کرد و گفت: اِ بابایی ماه! گفتم: آره بازم ماه. گیت رو رد کردیم و وارد حرم شدیم، این بار هم دقیقا مثل قبل، دوباره چشمش به ماه افتاد و همون داستان! دیدم انگار این قصه سر دراز داره؛ گفتم پسرم ماه همیشه توو آسمونه و جایی نمیره و تو هر بار که به آسمون نگاه کنی ماه اونجاست. با بازیگوشی سرش رو ت داد و خیره شد به آسمون؛ رفتیم داخل. از زیارت که برگشتیم و وارد حیاط صحن شدیم، نگاهش به آسمون افتاد؛ انگار چیز جدیدی کشف کرده باشه، انگشت اشاره ش رو سمت آسمون گرفت و بلند داد زد: بابایی ماه!


#خاطرات_شنیداری

پ.ن.2

اولش چشم به در دوختن و زل زدن است
آخرش خیره شدن های به ماه است فقط

رجوع شود به اصل غزل

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها