بسم رب الرفیق


نداشتن خونه و ماشین، آینده مبهم شغلی، میزان اسف بار درآمد یا حتی ازدواج و هزار دغدغه ی این تیپی هیچوقت ذهنم رو درگیر خودش نکرده. توو گذر این سال های عمرم فقط حال دلم برام مهم بوده. هرچقدر دلم روبراه تر، احساس خوشبختی بیشتری کردم و هروقت درجا زدم و قدم قدم برگشتم عقب، ناامید شدم و پریشون.
سال 98 چطور بود؟ من پریشان تر از آنم که تو میپنداری!

+
یادمه قبل تر ها یه جا نوشته بودم که وقتی توو خودم شیرجه زدم خیلی سریع به کف رسیدم! امسال دوباره یه شیرجه مشتی زدم و سرم محکم خورد به کف! ولی خب این سطحِ مونده و لجن گرفته رو خوب نگاه کردم؛ نتیجه اینکه به دو تا حرف حساب رسیدم که یکیش یادم نیست! (باور کن! جدی میگم!) اما دومیش:
اعتماد کاذب به نفس!
میدونی جوون تر که بودم یعنی اونوقتی که سایه 20 بالای سرم بود نه 30! خیلی به خودم اعتماد داشتم؛ یعنی پر بودم از این حرفا که اگر فلان بشه و بیسار(بیثار؟بیصار؟) درگیر نمیشم و من از اون بیدها نیستم که لرز بگیرشون و. کم کم درگیر خیلی مسائل شدم و لرزیدم و پام سُر خورد و سرم کوبیده شد و به سنگ و. حالا با تک تک سلول هام درک کردم که باید اعتماد به خدا داشت نه نفس! و این شعار نیست. یه حقیقته تووی زندگیم که خیلی داشته هام فدای فهمیدنش شدن! بگذریم.


پ.ن
فبکم یجبر المهیض.
دستم به دامنتون.

بی.ربط.1
یکی از معدود وب هایی که دنبالش میکنم. رمزگذاری شده و دیگه نمیتونم برم داخلش! چجوری آخه؟!
دوست عزیر اگر از اینجا رد شدی: سلام! چیست تکلیف ما!؟ بریم؟ بمونیم؟!
هرجا هستی حال دلت خوش.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها