بسم رب الرفیق




آخرین نفری هستم که به اردو ملحق میشه. امروز نوبت بچه های متوسطه اوله. وقتی میرسم بچه ها صبحانه خوردند و با مربیاشون رفتند کوه. خوب که دقت میکنم از لا به لای شاخ و برگ ها روی کوه معلوم هستند. دلم طاقت نمیاره، سریع راهی میشم. وقتی میرسم تقریبا برگشتند به دامنه و اونجا سرشون گرمه. یه شیشه نوشابه رو لا به لای چند تکه سنگ به سر یه چوب نگه داشتند و از دور هدف گیری میکنند. از دور صدای کری خونیا و هیاهوی کر کنندشون میاد. منو که میبیند به درخواست مربی ارشد همه کف میزنند، ذوق مرگ میشم!
با مربیا که سلام و علیک میکنم بچه ها توو گروه های چنتایی پخش شدند و دارند با کمک هم سنگ جمع میکنند!! مسابقه شون شروع شده؛ ساخت سازه سنگی! بیشترین ارتفاع، بیشترین استحکام در کمتر از 10 دقیقه!
از بچه ها فاصله میگیرم و میرم روی تپه کناری میشینم. میخوام همه رو تووی یه قاب ببینم. با تمام وجود ازینکه بچه ها با شور و شوق دسته دسته دارن یه کار گروهی رو انجام میدن، لذت میبرم! یه جورایی تقریبا همچین چیزی رویا بود، رویایی که داشت محقق میشد. اشک توو چشمام حلقه میزنه. بالاخره بعد چند سال انتظار و چند ماه جلسه و برنامه ریزی و. قدم اول داشت برداشته میشد

پ.ن
انقد کیف کرده بودم که به کلی یادم رفته بود، چند دقیقه قبل، توو محل اسکان، گوشیم افتاد توو استخر و تمام! (لازم به ذکر است که بعد از گذشت 72 ساعت پیکر مرحوم به آغوش خانواده بازگشت اما.)

پ.ن.2

بندِ پایی که به دست تو بُوَد ، تاج سر است
سعدی




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها