بسم رب الرفیق

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی. در تموزی که حَرورش دهان بخوشانیدی و سَمومش مغز استخوان بجوشانیدی، از ضعف، بشریّت تاب آفتابِ هَجیر نیاوردم و التجا به سایهٔ دیواری کردم، مترقّب که کسی حَرّ تموز از من به بَردِ آبی فرونشانَد که همی ناگاه از ظلمتِ دهلیز خانه‌ای، روشنی‌ای بتافت یعنی جمالی که زبانِ فصاحت از بیانِ صباحتِ او عاجز آید، چنان‌که در شبِ تاری صبح برآید یا آبِ حیات از ظلمت به‌درآید، قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عَرَق برآمیخته. ندانم به گلابش مطیّب کرده‌ بود یا قطره‌ای چند از گُلِ رویش در آن چکیده. فی‌الجمله شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.

خرّم آن فرخنده‌طالع را که چشم
بر چنین روى اوفتد هر بامداد

سعدی



پ.ن
آنست که
با دوست وصالی دارد! والا!

د.د
دیگه شوق پیدا شدن هم ندارم.
دچار یه بی میلیِ مطلق شدم.
و همچنان این نیز بگذرد؟!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها