حوالی ابرهای باران زا



بسم رب الرفیق




_ یه قالیچه‌ست

سال‌ها
توی قتلگاه پهن بوده

دست‌بافت و نفیس بودنش رو کاری ندارم

یه شعر داره بالاش

ببین


خورشید و ماه و جنّ و ملک خون گریستند

وقتی میان لُجّۀ خون بود جای تو.



پ.ن
در هر مصیبت و محنی
فابک لالحسین علیه السلام

پ.ن.2
http://imamhussain.org/news/22206


بسم رب الرفیق

دکتر نشست و گفت: که امروز بدتری!
پس از خدا بخواه که طاقت بیاوری

بابا نگاه کرد به بالا و خیس شد
مادر سپرد بغض خودش را به روسری

گفتند: " نا امید نشو! ما نمرده ایم
اینبار می بریم تو را جای بهتری"

حالم خرابتر شد و بغضم شکاف خورد
چرخید چشم خسته ی من سمت دیگری:

دیوار، قاب عکس. نسیمی وزید و بعد
افتاد روی گونه ی من ناگهان پری

خود را کنار عکس کشیدم کشان کشان
وا کردم از خیال خودم سویتان دری:

من بودم و سکوت و حرم- صحن انقلاب-
تو بودی و نبود به جز من کبوتری

لکنت گرفت قامت من بعد دیدنت
از هر طرف رسید شمیم معطری

ازمن عبور کردی و دردم زیاد شد
گفتم عزیز فاطمه من را نمی بری؟

گفتی بلند شو به تماشای هر چه هست.
دیدم کنار صحن نشسته ست مادری

فرمود: "در حریم منی یا علی بگو
برخیز تا به گوشه ی افلاک بنگری"

برخاستم .دو پای خودم بود.در مطب-
گرم قدم زدن شدم و سوی دیگری-

تکرار سجده ی پدری بود و آنطرف
تکرار "یا امام رضا" های مادری

دکتر نشست و دست به پاهای من گذاشت
دکتر به عکس خیره شده و گفت: می!

برخاستم درون مطب روی پای خود
فریاد و مادر و پدرم کرد می



پ.ن
این شعر رو خیلی دوست دارم. مقاومتم رو میشکنه.

پ.ن
بُعد منزل نبوَد.کأفضل ما صلّیت علی احدٍ من اولیائک!

#دلتنگی_های_شبانه


بسم رب الرفیق

پس بایزید از بسطام برفت و سی سال در شام و شامات می گردید، و ریاضت می کشید، و بی خوابی و گرسنگی دائم پیش گرفت، و صد و سیزده پیر را خدمت کرد، و از همه فایده گرفت، و از آن جمله یکی صادق بود.
در پیش او نشسته بود. گفت: بایزید آن کتاب از طاق فروگیر. بایزید گفت: کدام طاق؟ گفت: آخر مدتی است که اینجا می آیی و طاق ندیده ای؟

گفت :نه! مرا با آن چه کار که در پیش تو سر از پیش بردارم؟ من به نظاره نیامده ام! صادق گفت: چون چنین است برو. به بسطام باز رو که کار تو تمام شد!

تذکرة الاولیاء


پ.ن
سر نماز بودم و خوب ذهنم همه جا دور زد و دور زد؛ تا به خودم اومدم دیدم دارم سلام آخر رو میدمیاد بایزید افتادم!


بسم رب الرفیق

پ.ن
همچنان لا به لای حال خراب این روزها! (خدا مسببش رو به راه راست هدایت کنه!)

+

چند شب پیش رفته بودیم خونه خواهرم. مشغول صحبت بودیم که علی _پسر هفت سالۀ خواهرم_ میون گاز زدن در و دیوار و بالا رفتن از اونا، رفت روی اوپن آشپزخونه و ناخواسته پاش خورد به ساعت من ـ بدبخت ـ و افتاد زمین و شیشه اش شکست. بچه طفلی خیلی خجالت کشید و قبل ازینکه بخوام چیزی بگم دوید سمت اتاقش.
چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم سرش رو انداخته پایین، یه پنج هزارتومنی و یه پنجاه تومنی کاغذی (مگه هنوز هست؟!) رو گرفته سمت من، میگه ببخشید! خنده ام گرفت، تا دستم رو بردم سمت پولا، رهاشون کرد و دوباره دوید سمت اتاقش. تا وقتی که ما اونجا بودیم از اتاقش بیرون نیومد.


#خاطره_های_شنیداری

+
بعد از اینکه اشک توو چشام جمع میشه، به خودم میگم: خاک تو سرت با این دلت!


پ.ن
تیتر، اسم وبلاگ یکی از دوستان بود.


بسم رب الرفیق

پ.ن (پیش نویس!)
لا به لای احوال خراب این شب ها

+
چند وقت پیش متوجه شدم اینکه ما میگیم جلوی قاضی و ملّق بازی» در اصل جلوی غازی و معلّق بازی» بوده و غازی هم به معنی بند بازه! تا قبلش برام حتی سوال نشده بود که چه معنی میده جلوی قاضی ملق بازی! بعنی به هوای اینکه مفهومش رو میدونیم یه صورت غلط ازش تووی ذهنمونه و این حتی میتونه بشه جزء بدیهیاتمون.

+
امشب یهو به ذهنم خطور کرد که من چقد پذیرش این رو دارم که متوجه بشم خیلی از بدیهیات ذهنم غلطه!در عین صداقت باید بگم احساس میکنم پذیرش شنیدن اینکه بعضی از فرضیاتم غلطه رو هم ندارم چه برسه به بدیهیات!! خب اینجوری چطور میشه پذیرای حق بود؟

+
از یه اصطلاح عامیانه یه مفهوم درست داشتم و یه صورت غلط؛ حالا اگر توو زندگی مثلا از دین یه مفهوم درست داشتم و یه تصویر غلط، حاضرم بپذیرم و بگم واو! چه جالب» !؟

+
خودت نصف شبی زده به کله ت! :)


پ.ن (پی نوشت!)

گرت هواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
حافظ




بسم رب الرفیق





مادری را طفل در آب اوفتاد
جان مادر در تب و تاب اوفتاد

در تحیّر طفل می زد دست و پای
آب بردش تا بناب آسیای

آب از پس رفت و آن طفل عزیز
بر سر آن آب از پس رفت نیز

مادرش درجست او را برگرفت
شیردادش حالی و در برگرفت

ای ز شفقت داده مهر مادران
هست این غرقاب را ناوی گران

چون در آن گرداب حیرت اوفتیم
پیش ناو آب حسرت اوفتیم

مانده سرگردان چو آن طفل در آب
دست و پایی می زنیم از اضطراب

آن نفس ای مشفق طفلان راه
از کرم در غرقه خود کن نگاه

رحمتی کن بر دل پرتاب ما
برکش از لطف و کرم در ز آب ما

شیرده ما را ز کرم
برمگیر از پیش ما خوان کرم

ای ورای وصف و ادراک آمده
از صفات واصفان پاک آمده

دست کس نرسید برفتراک تو
لاجرم هستیم خاکِ خاک تو

عطار نیشابوری

پ.ن
میلاد مادر، بهترینِ ن عالم، مبارک.


بسم رب الرفیق


پ.ن
این پست خیلی خیلی خیلی طولانی، خسته کننده و مفید(!) می باشد! خود را درگیر نفرمایید!


همه چیز از طبلِ باز» شروع شد. یه عبارت گنگ _ طبلِ بازم می ‏زند شه از کنار _  و شد یه درس اخلاق 40 بیتی.

خلاصه شعر:
روزی بازِ پادشاه مسیر خودش رو گم میکنه و تووی خرابه ای کنار جغدها میشینه. جغدها باز رو اذیت میکنن و از اینکه باز اومده تا جاشون رو بگیره با هم بحث میکنن. باز میگه:من رو به ویرانه شما چه کار؟! جای من روی ساعد پادشاهه! این ویرانه به نظر شما آباد میاد چون قصر ندیدین! من توو قصر زندگی میکنم! و هر آن منتظر طبل پادشاهم که پیش او برگردم.

در اصل شاعر به شیرینی و زیبایی حال مومن رو بیان میکنه که چند روزی از بد حادثه در بند دنیا گرفتار شده و اهل دنیا او را ملامت میکنند و.
این شعر پر از نکات ظریف و دقیقه که در حد توان به چندتاییش در ادامه اشاره میکنم. اگر حال کردی بخون، جای دوری نمیره که! ارزشش رو داره، باورکن!


باز آن باشد که باز آید به شاه \ باز کور است آن که شد گم کرده راه‏
راه را گم کرد و در ویران فتاد / باز در ویران بر ِجغدان فتاد
خاک در چشمش زد و از راه بُرد / در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سَرى جُغْدانْشْ بر سَر میزنند / پَرُّ و بال نازنینش می‏کَنند
ولوله افتاد در جغدان که: ها! / باز آمد تا بگیرد جاى ما!
چون سگانِ کوىْ پُرخشم و مهیب / ‏اندر افتادند در دلقِ غریب(1)
باز گوید من چه در خُوَرْدَم به جغد / صد چنین ویران فدا کردم به جغد
من نخواهم بود اینجا می‏روم / ‏سوى شاهنشاه راجع میشوم‏
خویشتن مَکْشید اى جغدان که من / ‏نه مقیمم، می‏روم سوى وطن‏
این خراب، آباد در چشم شماست‏ / ور نه ما را ساعد شه باز جاست
جغد گفتا باز حیلت می‏کند / تا ز خان و مان شما را بَر کَنَد
خانه‏ هاى ما بگیرد او به مکر / بَرکَنَد ما را به سالوسى ز وَکْر(لانۀ پرنده)
می ‏نماید سیرى این حیلت‌پرست‏ / و الله از جمله‌‏ىْ حریصان بدتر است‏
او خورد از حرص طین را همچو دِبس /‏ دنبه مسپارید اى یاران به خرس‏
لاف از شه می‌‏زند وز دست شاه /‏ تا بَرَد او ما سَلیمان را ز راه‏
خود چه جنس شاه باشد مرغکی /‏ مَشنَوَش گر عقل دارى اندکى(2)‏
جنس شاه است او و یا جنس وزیر؟! /هیچ باشد لایق لوزینه سیر؟!(3)
آن چه می ‏گوید ز مکر و فعل و فن‏ / هست سلطان با حَشَم جویاى من‏،
اینْت مالیخولیاى(4) ناپذیر / اینْت لافِ خام و دامِ گول‌گیر(5)
هر که این باور کند از ابلهى‌ست‏ / مرغک لاغر چه در خورد شهى‌ست‏
کمترین جغد ار زند بر مغز او / مر وِرا یاریگرى از شاه کو
گفت باز ار یک پر من بشکند / بیخ جغدستان شهنشه بَر کَنَد
جغد چه بْوَد؟! خود اگر بازى مرا /دل برنجاند کند با من جفا
شه کند توده(6) به هر شیب و فراز / صد هزاران خرمن از سرهاى باز.
پاسبان من عنایات وى است‏ / هر کجا که من روم شه در پى است‏
در دل سلطان خیال من مقیم ‏/ بی‌‏خیال من دل سلطان سقیم‏
چون بپرّاند مرا شه در روش‏ / می ‏پرم بر اوج دل چون پرتوش‏
همچو ماه و آفتابى می پرم / ‏پرده‏ هاى آسمانها می ‏درم‏(7)
روشنى عقلها از فکرت / م‏انفطار آسمان از فطرتم‏
بازم و حیران شود در من هما(8) / جغد که بْوَد تا بداند سِرّ ما
شه براى من ز زندان یاد کرد / صد هزاران بسته را آزاد کرد(9)
یک دمم با جغدها دمساز کرد / از دمِ من جغدها را باز کرد
اى خنک جغدى که در پرواز من‏ / فهم کرد از نیک‌بختى راز من‏
در من آویزید تا بازان(10) شوید / گرچه جغدانید شهبازان شوید
آن که باشد با چنان شاهى حبیب/‏هرکجا افتد چرا باشد غریب‏
هر که باشد شاه دردش را دوا / گر چو نِى نالد نباشد بی ‏نوا
مالکِ مُلکم نیم من طبل‌خوار(11) / طبلِ بازم(12) می ‏زند شه از کنار
طبلِ باز من نداى ارجعی‏» (13) / حق گواه من به رغم مدعى‏
من نیم جنس شهنشه دور از او / لیک دارم در تجلى نور از او (14‏)
نیست جنسیّت ز روى شکل و ذات \ آب جنس خاک آمد در نبات‏
باد جنس آتش آمد در قوام ‏/ طبع را جنس آمده‌ست آخر مدام‏
جنس ما چون نیست جنس شاه ما / ماى ما شد بهر ماى او فنا
چون فنا (15) شد ماى ما او ماند فرد / پیش پاى اسب او گردم چو گرد



1. اشاره به این روایت دارد: انّما الدّنیا جیفة و طالبها کلاب
2. اشاره به این آیه دارد: و قال الملأ الذین کفروا من قومه [أی نوح] مَا نَرَاکَ إِلا بَشَرًا مِثْلَنَا
3. لوزینه: نوعی شیرینی که با مغز بادام و پسته، گلاب، و شکر درست می‌کنند؛ باقلوا.
4. مالیخولیا: بیماری ایجادکنندۀ هذیان؛ یعنی این هذیان گوییِ غیرقابل پذیرش است.
5. گول: گیج و کودن.
6. توده: پشته و تلّ از هرچیز.
7. من باز هستم که در سلوکم بندِ آسمان نیستم و حجب مختلف را پاره کرده و به جبروت و لاهوت میرسم.
8. هما: کرکس که به پرندۀ سعادت معروف است.
9. به طفیلی وجود من چیزها را از زندان عدم به ایوان وجود آورد؛ طفیل هستی عشق‌اند آدمی و پری. ارادتی بنما تا سعادتی ببری
10. بازان: ایهام دارد؛ هم میشود باز آن» خواند، که یعنی باز به همان حقیقت اولیۀ فطرت الله التی فطر النّاس علیها برگردید. مانند این مضمون: سین انسان چون که خیزد از میان/اوّل و آخر نمانَد غیر آن‏. و اگر جمع باز» باشد، اشکال تکرار معنا در قافیه پیش می آید. گرچه همین ایهامش شیرینی به وجود آورده
11. طبل‌خوار: مفت‌‌خور، پُرخور؛ صفت فاعلی است و مَجاز.
12. طبل باز: در قدیم بازهای شکاریِ تربیت‌شدۀ سلاطین تا صدای طبلی خاص که به طبلِ باز» معروف بود را می ‌شنیدند می‌فهمیدند که باید برگردند.
13. ارجعی اشاره به آیۀ یا ایتها النّفس المطمئنة.» دارد.
14. یعنی در مرتبۀ ذات او که چیزی به آن راه ندارد: تعالی الله؛ اما من در مقام ظهور و بروز، مملوّ او و مظهر اعظم اویم؛ به قول شاعر: ظهور تو به من است و وجود من از تو/ فلستَ تَظهر لولاى لم أکن لولاک.
15. چون فنا شد: یعنى چون تعیّن و اضافه وجود مطلق به تعیّن ساقط شد، که التوحید اسقاط الاضافات.


بسم رب الرفیق



زنگ ریاضی به وقت اومدن ِ پسرک‌ها پای تخته و حل کردن و توضیح دادن ِ جمع و تفریق انتقالی برای همدیگه:

من: خب کی هنوز نیومده؟
حسن: یونس نیومده خانوم!
من: یونس بدو بیا پای تخته.
یونس: نمیام خانوم.
من: ایراد داری یونس؟
یونس با صورت سرخ از بُغض: نه.
من: یونس چی شده؟
یونس: خانوم بعضی وقتا بی‌دلیل دلم گریه میخواد.

چقدر دلم می‌خواست بگم: یونس جان عیب نداره آدمیزاده دیگه، ملول میشه، گاهی بی‌دلیل دلش گریه میخواد.
بیا دستت رو بگیرم بریم توی حیاط اونوری پشت نرده‌ها بشینیم رفت و آمد آدم‌ها و حرکت ماشین‌ها رو نگاه کنیم و گریه کنیم. منم امروز بی‌دلیل دلم گریه میخواد.

نگفتم!
گفتم: طوری نیست، دفعه ی بعد بیا حل کن پسرم.

#خاطرات_شنیداری
#دوم_دبستان


پ.ن
شبیه کودکی پیشِ رفیقانش زمین خورده
درونم بغضِ بی رحمی ست، اما کم نیاوردم.


بسم رب الرفیق


پ.ن
این پست خیلی خیلی خیلی طولانی، خسته کننده و مفید(!) می باشد! خود را درگیر نفرمایید!

+

روزی بازِ پادشاه مسیر خودش رو گم میکنه و تووی خرابه کنار جغدها میشینه؛ جغدها به ناله و افغال در میان که ای وای باز اومده تا جای مارو در این خرابه بگیره و باز رو اذیت و آزار میکنند.
باز به جغدها میگه: من و با خرابه شما چه کار؟! اینجا خرابه است! و در نظر شما آباد و زیباست. من تووی قصر زندگی و میکنم و جایگاهم روی ساعد پادشاهه! و هرگاه صدای طبل ارجعی را بشنوم بارخواهم گشت.



باز آن باشد که باز آید به شاه \ باز کور است آن که شد گم کرده راه‏
راه را گم کرد و در ویران فتاد / باز در ویران بر ِجغدان فتاد
خاک در چشمش زد و از راه بُرد / در میان جغد و ویرانش سپرد
بر سَرى جُغْدانْشْ بر سَر میزنند / پَرُّ و بال نازنینش می‏کَنند
ولوله افتاد در جغدان که: ها! / باز آمد تا بگیرد جاى ما!
چون سگانِ کوىْ پُرخشم و مهیب / ‏اندر افتادند در دلقِ غریب(1)
باز گوید من چه در خُوَرْدَم به جغد / صد چنین ویران فدا کردم به جغد
من نخواهم بود اینجا می‏روم / ‏سوى شاهنشاه راجع میشوم‏
خویشتن مَکْشید اى جغدان که من / ‏نه مقیمم، می‏روم سوى وطن‏
این خراب، آباد در چشم شماست‏ / ور نه ما را ساعد شه باز جاست
جغد گفتا باز حیلت می‏کند / تا ز خان و مان شما را بَر کَنَد
خانه‏ هاى ما بگیرد او به مکر / بَرکَنَد ما را به سالوسى ز وَکْر(لانۀ پرنده)
می ‏نماید سیرى این حیلت‌پرست‏ / و الله از جمله‌‏ىْ حریصان بدتر است‏
او خورد از حرص طین را همچو دِبس /‏ دنبه مسپارید اى یاران به خرس‏
لاف از شه می‌‏زند وز دست شاه /‏ تا بَرَد او ما سَلیمان را ز راه‏
خود چه جنس شاه باشد مرغکی /‏ مَشنَوَش گر عقل دارى اندکى(2)‏
جنس شاه است او و یا جنس وزیر؟! /هیچ باشد لایق لوزینه سیر؟!(3)
آن چه می ‏گوید ز مکر و فعل و فن‏ / هست سلطان با حَشَم جویاى من‏،
اینْت مالیخولیاى(4) ناپذیر / اینْت لافِ خام و دامِ گول‌گیر(5)
هر که این باور کند از ابلهى‌ست‏ / مرغک لاغر چه در خورد شهى‌ست‏
کمترین جغد ار زند بر مغز او / مر وِرا یاریگرى از شاه کو
گفت باز ار یک پر من بشکند / بیخ جغدستان شهنشه بَر کَنَد
جغد چه بْوَد؟! خود اگر بازى مرا /دل برنجاند کند با من جفا
شه کند توده(6) به هر شیب و فراز / صد هزاران خرمن از سرهاى باز.
پاسبان من عنایات وى است‏ / هر کجا که من روم شه در پى است‏
در دل سلطان خیال من مقیم ‏/ بی‌‏خیال من دل سلطان سقیم‏
چون بپرّاند مرا شه در روش‏ / می ‏پرم بر اوج دل چون پرتوش‏
همچو ماه و آفتابى می پرم / ‏پرده‏ هاى آسمانها می ‏درم‏(7)
روشنى عقلها از فکرت / م‏انفطار آسمان از فطرتم‏
بازم و حیران شود در من هما(8) / جغد که بْوَد تا بداند سِرّ ما
شه براى من ز زندان یاد کرد / صد هزاران بسته را آزاد کرد(9)
یک دمم با جغدها دمساز کرد / از دمِ من جغدها را باز کرد
اى خنک جغدى که در پرواز من‏ / فهم کرد از نیک‌بختى راز من‏
در من آویزید تا بازان(10) شوید / گرچه جغدانید شهبازان شوید
آن که باشد با چنان شاهى حبیب/‏هرکجا افتد چرا باشد غریب‏
هر که باشد شاه دردش را دوا / گر چو نِى نالد نباشد بی ‏نوا
مالکِ مُلکم نیم من طبل‌خوار(11) / طبلِ بازم(12) می ‏زند شه از کنار
طبلِ باز من نداى ارجعی‏» (13) / حق گواه من به رغم مدعى‏
من نیم جنس شهنشه دور از او / لیک دارم در تجلى نور از او (14‏)
نیست جنسیّت ز روى شکل و ذات \ آب جنس خاک آمد در نبات‏
باد جنس آتش آمد در قوام ‏/ طبع را جنس آمده‌ست آخر مدام‏
جنس ما چون نیست جنس شاه ما / ماى ما شد بهر ماى او فنا
چون فنا (15) شد ماى ما او ماند فرد / پیش پاى اسب او گردم چو گرد



1. اشاره به این روایت دارد: انّما الدّنیا جیفة و طالبها کلاب
2. اشاره به این آیه دارد: و قال الملأ الذین کفروا من قومه [أی نوح] مَا نَرَاکَ إِلا بَشَرًا مِثْلَنَا
3. لوزینه: نوعی شیرینی که با مغز بادام و پسته، گلاب، و شکر درست می‌کنند؛ باقلوا.
4. مالیخولیا: بیماری ایجادکنندۀ هذیان؛ یعنی این هذیان گوییِ غیرقابل پذیرش است.
5. گول: گیج و کودن.
6. توده: پشته و تلّ از هرچیز.
7. من باز هستم که در سلوکم بندِ آسمان نیستم و حجب مختلف را پاره کرده و به جبروت و لاهوت میرسم.
8. هما: کرکس که به پرندۀ سعادت معروف است.
9. به طفیلی وجود من چیزها را از زندان عدم به ایوان وجود آورد؛ طفیل هستی عشق‌اند آدمی و پری. ارادتی بنما تا سعادتی ببری
10. بازان: ایهام دارد؛ هم میشود باز آن» خواند، که یعنی باز به همان حقیقت اولیۀ فطرت الله التی فطر النّاس علیها برگردید. مانند این مضمون: سین انسان چون که خیزد از میان/اوّل و آخر نمانَد غیر آن‏. و اگر جمع باز» باشد، اشکال تکرار معنا در قافیه پیش می آید. گرچه همین ایهامش شیرینی به وجود آورده
11. طبل‌خوار: مفت‌‌خور، پُرخور؛ صفت فاعلی است و مَجاز.
12. طبل باز: در قدیم بازهای شکاریِ تربیت‌شدۀ سلاطین تا صدای طبلی خاص که به طبلِ باز» معروف بود را می ‌شنیدند می‌فهمیدند که باید برگردند.
13. ارجعی اشاره به آیۀ یا ایتها النّفس المطمئنة.» دارد.
14. یعنی در مرتبۀ ذات او که چیزی به آن راه ندارد: تعالی الله؛ اما من در مقام ظهور و بروز، مملوّ او و مظهر اعظم اویم؛ به قول شاعر: ظهور تو به من است و وجود من از تو/ فلستَ تَظهر لولاى لم أکن لولاک.
15. چون فنا شد: یعنى چون تعیّن و اضافه وجود مطلق به تعیّن ساقط شد، که التوحید اسقاط الاضافات.


بسم رب الرفیق





پ.ن

اسم کلاس ِ امسالمون "امید" هست.
از پسرک‌های تازه آشنا شده پرسیدم: به نظرتون امید یعنی چی؟
می‌خواستم از برآیند نظراتشون پل بزنم به اسم کلاسمون و نتیجه ی خوب خوب بگیرم ولی فکر نمی‌کردم اون وسط یکیشون روضه بخونه همین روز اوّلی.
جواب داد: خانوم یعنی یکی رفته بعد امید داری برگرده که وقتی نمیاد میشه بی‌امیدی.

#خاطرات_شنیداری

پ.ن.2

شب های هجر را
گذراندیم و زنده ایم
ما را به سخت جانیِ خود، این گمان نبود

پست آخر امسال. یاعلی


بسم رب الرفیق

از هیاهوی شهر دور شدیم و خبری از نورهای زرد و سفید نیست و غیر از صدای خروش رودی که به فاصله پنج متری ما در جریانه چیزی به گوش نمیرسه. دور آتیشی که با هیزم روشن کردیم روی قلوه سنگ های بزرگ دومتری نشستیم. علی طبق معمول داره پر حرفی میکنه و با شر و شوری خاصی جمع رو بیش از پیش گرم میکنه. دست هام رو دور زانوهام گره کردم و به این فکر میکنم چه خوب که علی رو با خودمون آوردیم سفر! چند سال جوون تر، خوش سفر و پر انرژیه. ما در برابرش مثل چنتا پیرمرد پیزوری از کار افتاده ایم. سفر بی علی رو تصور میکنم که چقدر کسل کننده میشده و الان حتما تووی ویلا سرمون تووی گوشی بوده!

در کمال تعجب یه لحظه مکث میکنه و میگه بچه ها بیاین یکم سکوت کنیم و از طبیعت لذت ببریم!! با چشم های از حدقه در اومده هم دیگه رو نگاه میکنیم و ریز میخندیم و سکوت همه جا رو پر میکنه.
سرم رو بلند میکنم.انگار آسمون کف پامونه، پر از ستاره های ریز و درشت. و درخت های جنگل به سختی خودشون رو با نور ستاره ها از زیر ظلمت شب بیرون میکشند. همه چیز خیلی بیش از اندازه رویاییه. انگار همه چیز هست غیر از "تو" ! چشم هام و بین پاهام پنهان میکنم و نبودنت رو بغل میگیرم.

پ.ن
از همه که خداحافظی کرد، برای بدرقه تا دم پله ها باهاش رفتم. پا به سن گذاشته و به سختی راه میره. دستش که به نرده ی دم پله ها رسید، برگشت رو به من: هر چیزی یه بهاری داره، داره دیره میشه» و من رو مات رها کرد و رفت.

پ.ن.2
بهار بی تو رسیده است و من چو مشتی برف
اگر چه فصل شکوفایی است، می میرم
سجاد سامانی

پ.ن.3
 امیدوارم تونسته باشم حق مطلب رو ادا کرده و حسابی دلتون رو آب کرده باشم!
#سفر-لازم_بودیم_شدید


بسم رب الرفیق

زلیخا را سرزنش کردند؛ ملامت شد. پس همه ایشان را دعوت بنمود و به یوسف گفت: هرگاه تو را صدا نمودم بیا و از مجلس عبور کن و هرگز توقف مکن! و به ایشان ترنج داد و گفت: ترنج را میل فرمایید و یوسف را صدا زد.
چشم شان که به جمال یوسف افتاد، از خود بیخود شدند، انگشت ها بریدند و خون ها جاری شد! یوسف که خارج شد، به خود آمدند، همه چیز را فراموش کرده بودند، حتی درد را!

+
ما یوسفمان را ندیدیم؛ نه به چشم ظاهر،نه!


پ.ن
یَا فُضَیْلُ اِعْرِفْ إِمَامَکَ فَإِنَّکَ إِذَا عَرَفْتَ إِمَامَکَ لَمْ یَضُرَّکَ تَقَدَّمَ هَذَا اَلْأَمْرُ أَوْ تَأَخَّرَ

ای فضیل! امام خود را بشناس؛ که اگر به او معرفت پیدا کنی، وقوع زود هنگام یا دیرهنگام ظهور، به تو ضرری نمی رساند.

امام صادق علیه السلام
الکافی , جلد 1 , صفحه 371

پ.ن.2
چو نور مهر تو تابید بر دلهای مشتاقان
ز خود آهنگ حق کردند، بربستند محملها
فیض کاشانی

پ.ن.3
میلاد منجی مبارک
15 شعبان 1440


بسم رب الرفیق


عکسی از خوشه پروین


کتبتُ الیک والعبراتُ تَجری
علی الخدّینِ رشّاً بعدَ رشِّ (رَشّی)

وکنّا فی اجتماعِِ کالثّریّا (ثریا=پروین)
وصیّرنا اّمانُ بناتِ نعشِِ (نعشی)


برایت نامه نگاشتم
و اشک‌هایم دائماً (پشته‌پشته) روی گونه‌هایم می‌بارد


من و تو در اتحاد و اجتماع، مثل خوشۀ پروین بودیم

اما زمانه ما را مثل بنات النعش از هم دور نمود


پ.ن
در ادبیات فارسی خوشه پروین(ثریا) نماد اجتماع و پیوستگی ست و بنات نعش نماد جدایی و گسستگی. چرا که خوشه پروین ستاره های پر نور و کنار هم هستند و بنات نعش هفت ستاره که کم نورتر و جدا افتاده تر.

پ.ن.2
گاهی دلم برای تو.


بسم رب الرفیق




آخرین نفری هستم که به اردو ملحق میشه. امروز نوبت بچه های متوسطه اوله. وقتی میرسم بچه ها صبحانه خوردند و با مربیاشون رفتند کوه. خوب که دقت میکنم از لا به لای شاخ و برگ ها روی کوه معلوم هستند. دلم طاقت نمیاره، سریع راهی میشم. وقتی میرسم تقریبا برگشتند به دامنه و اونجا سرشون گرمه. یه شیشه نوشابه رو لا به لای چند تکه سنگ به سر یه چوب نگه داشتند و از دور هدف گیری میکنند. از دور صدای کری خونیا و هیاهوی کر کنندشون میاد. منو که میبیند به درخواست مربی ارشد همه کف میزنند، ذوق مرگ میشم!
با مربیا که سلام و علیک میکنم بچه ها توو گروه های چنتایی پخش شدند و دارند با کمک هم سنگ جمع میکنند!! مسابقه شون شروع شده؛ ساخت سازه سنگی! بیشترین ارتفاع، بیشترین استحکام در کمتر از 10 دقیقه!
از بچه ها فاصله میگیرم و میرم روی تپه کناری میشینم. میخوام همه رو تووی یه قاب ببینم. با تمام وجود ازینکه بچه ها با شور و شوق دسته دسته دارن یه کار گروهی رو انجام میدن، لذت میبرم! یه جورایی تقریبا همچین چیزی رویا بود، رویایی که داشت محقق میشد. اشک توو چشمام حلقه میزنه. بالاخره بعد چند سال انتظار و چند ماه جلسه و برنامه ریزی و. قدم اول داشت برداشته میشد

پ.ن
انقد کیف کرده بودم که به کلی یادم رفته بود، چند دقیقه قبل، توو محل اسکان، گوشیم افتاد توو استخر و تمام! (لازم به ذکر است که بعد از گذشت 72 ساعت پیکر مرحوم به آغوش خانواده بازگشت اما.)

پ.ن.2

بندِ پایی که به دست تو بُوَد ، تاج سر است
سعدی




بسم رب الرفیق


+
ما هم مثل همان کودک یتیمی هستیم که به جرم یتیمی کسی با او بازی نمیکرد؛ همانقدر مظلوم، همان قدر بیچاره؛ همان کودکی که جدّ شما دست روی سرش کشید، از او دلجویی کرد و فرمود: برو به ایشان بگو پدر من علی است! آقاجان ارحم غربتنا.


پ.ن
ما فقط شما رو داریم! فقط شما.
مَسَّنَا وَأَهْلَنَا الضُّرُّ.تَصَدَّقْ عَلَیْنَا.


بسم رب الرفیق

" از چهار ماهِ پیش که به این شهرِ کوچیک اومدیم، من در محلِ کارم متوجه یک نکته جالب شدم. از میانِ مراجعه کنندگانِ زیادی که در سنین مختلف داشتیم و من آخرش نفهمیدم چرا مردمِ این شهر عاشقِ این هستند که صورتحساب شون رو با نوشتنِ چک پرداخت کنند، یک گروهِ خاص وجود داشت.

روزایِ اول که چک‌ها رو می‌نوشتن، فقط به نظرم میومد، چقدر تو این شهرِ کوچیک، آدمهایِ با دست خطِ خوب و زیبا زیاده. بیشتر که دقت کردم، دیدم تقریبا همه این آدم‌هایِ خوش خط زن هستند و همشون هم در رِنجِ سنی‌ِ ۵۰ تا ۶۵ بودند. نه اینکه دیگران اصلا خوش خط نباشن، نه، ولی‌ تو این گروه خیلی‌ تعدادشون زیاد بود. به چند نفرشون گفتم: "تو این شهر خوش خط زیاده ها!" همشون بدونِ استثنا با تعجب می‌گفتن: "جدی؟ نمیدونم!" خیلی‌ برام این مساله جالب بود.

سوالمو عوض کردم، این دفعه پرسیدم: "کی‌ باعث شد اینقدر خطتون خوب شه؟" جالب این بود همه جوابشون باز یکی‌ بود: "#خانومِ_باربارا، معلمِ کلاسِ دوم! اون همیشه میگفت که خوش خط بنویسم."

یه معلم تو یه شهرِ کوچیک در طولِ زمانِ کارش رویِ خوش خطی‌ِ دانش آموزانش کار کرده بود. و من داشتم اثرِ کارشو بعدِ سالهایِ سال میدیدم. خودِ اون آدم‌ها نمی‌دونستن چه موجِ زیبایی به راه انداختن.

از یکیشون پرسیدم: "خانمِ باربارا آدمِ خاصی‌ بود؟"
گفت: "نه!"
--"آدمِ معروفی‌ بود؟"
--"نه!"
--"معلمِ معروفی‌ بود؟"
--"نه!"
--"اون زنده ‌ست؟"
-"نمیدونم!"
این سوال‌ها رو از چند نفرِ دیگه هم پرسیدم و دقیقا همین جواب‌ها رو شنیدم.

این ماه سوالم رو عوض کردم. از هر زنی‌ در اون گروهِ سنی‌ که خطِ خوبی‌ داشت می‌پرسیدم: "معلمِ کلاسِ دومت خانومِ باربارا بوده؟ " همشون با تعجب یه جواب میدادن: "آره، از کجا میدونی‌؟؟" و منم به همه یه جواب میدادم: "آخه من یه جادوگرم!!" و از دیدنِ قیافه‌هایِ حیرت زده شون لذت می‌بردم :))))

خیلی‌ دلم می‌خواست این خانومِ باربارا رو میدیدم، و براش این شعرِ مولوی‌ رو که خودِ باربارا مظهرِ عینیِ اونه رو می‌خوندم:
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید/ تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز

باید برایِ ساختنِ یک دنیایِ زیباتر تلاش کنیم. هر چقدر هم که به نظر کوچک، ولی‌ دست از تلاش برنداریم. با هر تلاشِ کوچکی دنیا جایِ زیباتری برایِ آیندگان خواهد شد. ما به شدت بر هم تاثیر میگذاریم. تاثیری زیبا به جا بگذاریم.
تو یکی نه‌ای هزاری تو چراغ خود برافروز."

خاطره یکی از هم وطنان ساکن آمریکا.


پ.ن
ممنون خانم باربارا!

#خانم_باربارا_باشیم


بسم رب الرفیق


مضی امان و قلبی یقول انک آتی
{زمان گذشت ولی قلبم می‌گوید که تو می‌آیی}

سعدی


پ.ن
 شب دوم از حس رنجورِ بی چارگی».
کاش بودی تا کمی حرف می زدیم. خلاء نبودت هر روز بزرگ تر و بزرگتر میشه و نفس کشیدن رو برام سخت کرده. درد دل کردنم رو از عوارض "بی تو بودن" حساب کن. بنظرم "بی تو بودن" خیلی مسخره است. اما دستم از واژه ها خالیه، درست مثل امروز؛ امروز هم وقتی میخواستم تووی پیاده رو جلوی اشک هام رو بگیرم هم دستم خالی بود!
دیشب داشتم به این فکر میکردم چقدر من کار کردم تا تو نباشی! خیلی! اما هر راهی که رفتم، یه هر دری که زدم، تو بودی! نمیدونم چقدر راه نرفته هست و چقدر حس تلخ تا بفهمم از تو گریزی نیست! منو ببخش! من هیچوقت ندیدمت، هیچ وقت نشنیدمت ولی شب های زیادی حس رنجور بی چارگی» رو به دوش کشیدم. دل آزرده ما را به نسیمی بنواز.


بسم رب الرفیق

از هیاهوی شهر دور شدیم و خبری از نورهای زرد و سفید نیست و غیر از صدای خروش رودی که به فاصله پنج متری ما در جریانه چیزی به گوش نمیرسه. دور آتیشی که با هیزم روشن کردیم روی قلوه سنگ های بزرگ دومتری نشستیم. علی طبق معمول داره پر حرفی میکنه و با هیجان خاصی جمع رو گرم میکنه. دست هام رو دور زانوهام گره کرده ام و به این فکر میکنم چه خوب که علی رو با خودمون آوردیم سفر! چند سال جوون تر، خوش سفر و پر انرژیه. ما در برابرش مثل چنتا پیرمرد پیزوری از کار افتاده ایم. سفر بی علی رو تصور میکنم که چقدر کسل کننده میشده و الان حتما تووی ویلا سرمون تووی گوشی بوده!

در کمال تعجب یه لحظه مکث میکنه و میگه بچه ها بیاین یکم سکوت کنیم و از طبیعت لذت ببریم!! با چشم های از حدقه در اومده هم دیگه رو نگاه میکنیم و ریز میخندیم و سکوت همه جا رو پر میکنه.
سرم رو بلند میکنم.انگار آسمون کف پامونه، پر از ستاره های ریز و درشت. و درخت های جنگل به سختی خودشون رو با نور ستاره ها از زیر ظلمت شب بیرون میکشند. همه چیز خیلی بیش از اندازه رویاییه. انگار همه چیز هست غیر از "تو" ! چشم هام و بین پاهام پنهان میکنم و نبودنت رو بغل میگیرم.

پ.ن
از همه که خداحافظی کرد، برای بدرقه تا دم پله ها باهاش رفتم. پا به سن گذاشته و به سختی راه میره. دستش که به نرده ی دم پله ها رسید، برگشت رو به من: هر چیزی یه بهاری داره، داره دیره میشه» و من رو مات رها کرد و رفت.

پ.ن.2
بهار بی تو رسیده است و من چو مشتی برف
اگر چه فصل شکوفایی است، می میرم
سجاد سامانی

پ.ن.3
 امیدوارم تونسته باشم حق مطلب رو ادا کرده و حسابی دلتون رو آب کرده باشم!
#سفر-لازم_بودیم_شدید


بسم رب الرفیق





پ.ن

عراقی طالب درد است دایم

به بوی آنکه درمانش تو باشی




بسم رب الرفیق

نمیدونم توو چه حال و هوایی بودیم؛ نمیدونم درباره چی صحبت میکردیم و چی شد که یک دفعه این سوال رو مطرح کرد.
_ منظور حافظ از این بیت چیه؟

"من پیر سال و ماه نیم یار بی وفاست
بر من چو عمر می گذرد پیر از آن شدم"

اول سکوت بود و کم کم زمزمه ها شروع شد و بعد هرکس نظرش رو گفت. تقریبا همه نظرات حول یک محور بودند؛ حافظ پیری خودش رو گذر زمان و سال ها نمیدونه و دوری و فراق یار اون رو پیر کرده. اما حرف هیچ کس نظرش رو جلب نکرد. تقریبا همه مجاب شده بودن که مقصود و منظورش لا به لای نظرات پیدا نمیشه و آروم آروم صداها فروکش کرد و همه خیره شدن بهش که ببینن چی میخواد بگه.

_ اگر منظور حافظ این بود که شما میگید پس "بر من چو عمر میگذرد" کاملا حرف بیهوده ای بود و معنی نداشت. حافظ میخواد بگه چطور سال های عمر مثل برق و باد در حال گذشته، معشوق هم مثل عمر، خیلی سریع بی‌التفات از من عبور میکنه،‌ پیر از آن شدم»


پ.ن

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم

 


بسم رب الرفیق

خانم جلویی پیاده شد و حالا فقط من موندم روی صندلی عقب، و راننده؛ ترافیک سنگین شده و ماشین ها به کندی حرکت میکنند. راننده با صدایی بم و بیس دار شروع به حرف زدن می کنه: من تعجب می کنم از این نوشته هایی که بعضی راننده ها پشت ماشیناشون می نویسند.» و با انگشت اشاره ش که روی فرمون بود به تاکسی جلویی توو لاین سمت چپ اشاره  می کنه؛ خوب که دقت می کنم می بینم روی صندوق عقب، بالای قفل با رنگ قهوه ای پررنگ نوشته: چون از خدا دوریم، گرفتاریم». پیش خودم میگم چقدر جالب!
وقتی مطمئن میشه که من ماشین رو دیدم ادامه میده: هر کار خلاف اخلاق و قانونی که بگی من از همین آقای "چون از خدا دوریم، گرفتاریم" دیدم!» دو سه باری وسط حرف هاش از بالای عینکش و از آینه وسط بهم نگاه می کنه. از طمأنینه ای که توو حرف زدن داره و تیپ ظاهریش می خوره آدم فهمیده و با شخصیتی باشه. از راست سبقت می گیرن، از چپ می پیچند جلوت؛ که چی؟ که مسافری که قراره تو سوار کنی رو از چنگت بقاپن! هعییی.» سری ت میده و دیگه هیچ حرفی نمی زنه.
می خواستم بگم آدمی زاده و شعار! و بس که ما آدم های شعاری شدیم و از درون تهی و خالی. می خواستم بگم تا بوده همین بود، هرچند که بنظرم حالمون بدتر شده، می خواستم بگم همین من رو می بینی؟! پر ام از شعار! پر ام از ادعا! می خواستم بگم چون از خدا دوریم، گرفتاریم.
هیچی نگفتم! از شیشه به جایی مبهم خیره شدم و تا آخر سکوت.

پ.ن
وَ جَلَّلَنِی التَّبَاعُدُ مِنْکَ لِبَاسَ مَسْکَنَتِی
وَ أَمَاتَ قَلْبِی عَظِیمُ جِنَایَتِی

مناجات التائبین


بسم رب الرفیق

روزی حضرت سلیمان علیه السلام در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه‌ای افتاد که دانه‌ گندمی را با خود به طرف دریا حمل می‌کرد.
مورچه به لب ساحل که رسید قورباغه‌ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت!
سلیمان علیه السلام شگفت زده شد و به فکر فرو رفت، مدتی بعد قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود و آن مورچه از دهان او بیرون آمد.
سلیمان علیه السلام مورچه را خواست و از او داستان این واقعه را جویا شد.
مورچه گفت: ای پیامبرخدا! در قعر این دریا سنگی توخالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می‌کند که نمی‌تواند از آنجا خارج شود و من روزیِ او را حمل می‌کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد.
قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می‌برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ می‌گذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه‌ گندم را نزد او می‌گذارم و سپس باز می گردم.»
سلیمان علیه السلام به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‌بری، آیا سخنی هم از او شنیده‌ای؟
مورچه گفت: آری! او می‌گوید:
یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک»
ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی‌کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.


پ.ن
لا تنس عبادک المومنین برحمتک

#خوب_باشیم
#برای_هم_دعا_کنیم

بسم رب الرفیق

خانم جلویی پیاده شد و حالا فقط من موندم روی صندلی عقب، و راننده؛ ترافیک سنگین شده و ماشین ها به کندی حرکت میکنند. راننده با صدایی بم و بیس دار شروع به حرف زدن می کنه: من تعجب می کنم از این نوشته هایی که بعضی راننده ها پشت ماشیناشون می نویسند.» و با انگشت اشاره ش که روی فرمون بود به تاکسی جلویی توو لاین سمت چپ اشاره  می کنه؛ خوب که دقت می کنم می بینم روی صندوق عقب، بالای قفل با رنگ قهوه ای پررنگ نوشته: چون از خدا دوریم، گرفتاریم». پیش خودم میگم چقدر جالب!
وقتی مطمئن میشه که من ماشین رو دیدم ادامه میده: هر کار خلاف اخلاق و قانونی که بگی من از همین آقای "چون از خدا دوریم، گرفتاریم" دیدم!» دو سه باری وسط حرف هاش از بالای عینکش و از آینه وسط بهم نگاه می کنه. از طمأنینه ای که توو حرف زدن داره و تیپ ظاهریش می خوره آدم فهمیده و با شخصیتی باشه. از راست سبقت می گیرن، از چپ می پیچند جلوت؛ که چی؟ که مسافری که قراره تو سوار کنی رو از چنگت بقاپن! هعییی.» سری ت میده و دیگه هیچ حرفی نمی زنه.
می خواستم بگم آدمی زاده و شعار! و بس که ما آدم های شعاری شدیم و از درون تهی و خالی وضعمون این شکلیه. می خواستم بگم تا بوده همین بوده، هرچند که بنظرم حالمون بدتر شده، می خواستم بگم همین من رو می بینی؟! پر ام از شعار! پر ام از ادعا! می خواستم بگم چون از خدا دوریم، گرفتاریم.
هیچی نگفتم! از شیشه به جایی مبهم خیره شدم و تا آخر سکوت.

پ.ن
وَ جَلَّلَنِی التَّبَاعُدُ مِنْکَ لِبَاسَ مَسْکَنَتِی
وَ أَمَاتَ قَلْبِی عَظِیمُ جِنَایَتِی

مناجات التائبین


بسم رب الرفیق




امیرحسین خیلی سال پیش می گفت که هروقت میاد پیشتون، شما رو مادر صدا میکنه! یادمه چقدر اون موقع به این صمیمیت قبطه خوردم. خوش به حال امیرحسین. خوش به حال همه پسرهای شما.



پ.ن
حتما اگر امشب بودی کلی خوشحال بودیم. حتما میلاد عمه جانمان بهانه ای میشد برای بیشتر دوست داشتنت. حتمابگذریم.

خواهر عزیزتر از جان! فقط ای کاش بودی.


بسم رب الرفیق

کاش که کودکی لحظه ای کوتاه لبخند بر لبش آمده باشد، و لبی به ذکر شما باز شده باشد؛ همین.
عیدی ما بود که در هوای شما نفس بکشیم و چه خوب میزبانی و چه خوب مولایی
الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین و الائمه المعصومین علیهم السلام.


+
غدیر 1440.


بسم رب الرفیق



پ.ن

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم



پ.ن.2
تقصیر ما نبود! صید ما زود توان کرد که نو پروازیم»!

ما حیران بودیم، تو را دیدیم، مات شدیم. ما عجر» بودیم، صفر مطلق؛ تو خود آمدی، خود جلوه نمودی و به یکباره همه چیز "تو" شد. ما که به جز تو پناهی نداریمپناهی نداریمنداریم.


بسم رب الرفیق

مادربزرگ نشسته بود روی مبل و جوراب هاش رو گرفته بود دستش. چشمش که به من افتاد گفت: سیدجان!  _دو سه سالی هست که دیگه حافظه ش خوب کار نمیکنه و به همین سید اکتفا میکنه_ بیا کمکم کن جورابامو پام کنم.
میشینم روی زمین روبروش، پاهاش رو میزارم روی پام و جورابای مشکیش رو پاش میکنم. پاها همون پاهای کوچک و تپل قبلیه ولی ورم کرده. دیگه قادر نیست خم شه و خودش جوراب هاشو پاش کنه.
هنوز جوراب دوم رو کامل نکشیدم بالا که انگار چیزی یادش میاد و خیلی جدی میپرسه: اگر یکی جوراب طوسی بپوشه ایراد _از نظر شرعی_ داره؟! هنوز حرفش تموم نشده مادرم از توو آشپزخونه میگه: یه کیف و کفش یه جایی دیده خوشش اومده و میگه با جوراب سِت بشه قشنگ میشه! میزنم زیر خنده.
مادربزرگ میگه: نه حالا واقعا مشگل داره؟ میگم نه حاج خانوم! شما جورابم نپوشی مشگلی نداره و دوباره میخندم؛ میره توو فکر! چند لحظه بعد، همین طور که سرش پایینه، آهسته و جدی میگه: نه! اشگال داره!
+
دلم برای مادربزرگم تنگ خواهد شد. برای اینکه جلوش بشینم و جوراب پاش کنم. برای ایمانی که داره. بنظرم فرق ایمان من بزرگ توو همینه که ایمان من برای مردمه و ایمان مادربزرگ برای خودش!


پ.ن
بعد انکار تو دیگر نه چرا داشت، نه چون!

فاضل نظری


بسم رب الرفیق



پ.ن
دلتنگ شب هایی ام که دلم ضربان داشت؛
شاید فقط ترس باشه که باعث شده دست روی دست بذارم و جرأت نکنم قدمی از قدم بردارم. سن آدم که میره بالا محتاط تر میشه، دیگه اون بی پروایی سابق رو نداره. اتفاقا الان یاد اولین باری افتادم که علاقه م رو ابراز کردم. چه اولین بار جذابی بود. چقدر استرس و ترس و نگرانی از پس زدن داشتم! و چقدر سادگی در حرف های کوچک و بریده بریده گنجیده بود. آه! واقعا گاهی دوست دارم دوباره برگردم و یک بار دیگه خیلی حس ها رو، خیلی اولین بارها رو دوباره زندگی کنم. دوباره ضربان داشته باشم.


بسم رب الرفیق


امام باقر علیه‌السلام فرمودند:
وقتی لحظات شهادت پدرم امام سجاد علیه‌السلام نزدیک شد، مرا در آغوش گرفت و فرمود:
ای نور دیده، پسرم! تو را به همان چیزی وصیت می‌کنم که پدرم سیدالشهداء علیه‌السلام، در وداع آخرینِ قبل از شهادت به من وصیت کرد و فرمود: پدرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام به من وصیّت کرد که:

"یا بُنَیَّ، إیّاکَ و و ظُلمَ مَن لا یَجِدُ علیکَ ناصِراً إلّا اللهُ؛
ای نور دیده، پسرم! بترس از ستم‌کردن به کسی که جز خدا یاوری ندارد!"

پ.ن
به یاد حضرت زین العابدین علیه السلام؛
یا صاحب امان عظّم الله لک الاجر

پ.ن.2
پدر در دو گوشم سرود این سخن
که این نازنین طفل دلبند من
حسینی بمان و حسینی بمیر
امیری حسین و نعم الامیر


بسم رب الرفیق

بهترین ایام هفته جمعه است و جمعه متعلق به شما.

+

امروز داشتند مدرسه رو آب و جارو میکردند. جشن شکوفه ها در پیش بود. یاد "نقش فرزندان در تربیت پدر و مادر" افتادم. متن زیر پستِ دوستِ نادیده ی عزیزی است!



+

مثل برگ های رنگارنگی که زیرپایت خش خش می کنند؛ چند جور حس مختلف دارد این روزهای دم پاییز.هم خوشحالی وصف نشدنی بابایی که دست اولین فرزندش را گرفته؛ دارد می برد مدرسه، هم یک جور دلتنگی؛ یک جور ترس؛ یک جور امید؛ یک جور تسلیم و یک عالمه بغض.
امروز ماهی تنگابی کوچکمان را برداشتیم بردیم که بیندازیم داخل برکه؛ قاطی ماهی های دیگر.
یاد روزهای اول به دنیا آمدنش می افتم؛ یاد همه ی لحظه های تلخ و شیرین این هفت سال؛ هفت سالی که احمد، فقط مال ما بود، هر جوری که دلمان خواسته بود و توانسته بودیم بزرگش کرده بودیم. هفت سالی که انگار همه چیزمان احمد بود و حتی خودمان را فراموش کرده بودیم. حالا داشتیم همه چیزمان را می بردیم تحویل سرنوشت می دادیم. می بردیمش که برای خودش بشود. بشود "أبناء زمان"، بشود "علی دین ملوکهم".
توی راه به خودم می گفتم تو چه بابای نامردی هستی. طفل معصوم را کجا داری می بری؟ با کی قرار است دوست شود؟ معلمش چه جور آدمی است؟ بعد میگفتم مگر می شود که همیشه مال تو باشد؟ تو هم که او را نبری یک روز خودش می رود.

چقدر زندگی مثل پاییز است؛ یک دفعه یک نسیم می آید و برگ هایت را –همه ی تعلقاتت را، همه ی آنچه را دوست داشتی و فکر می کردی مال مال خودت هستند، همه ی میوه هایت را که با خون دل بزرگشان کرده ای و مراقبشان بوده ای- یکی یکی از تو می گیرد.
چشم وا می کنی و می بینی حتی یک برگ هم برایت نمانده. اصلاً قرار نبوده این برگ ها مال تو باشند. قرار بوده چند صباحی با آنها سایه درست کنی. یک دفعه چشم وامی کنی و می بینی چقدر تنهایی، فقط خودت مانده ای و خدایت. خدایی که اگر آن موقع که برگ و بار داشتی و به آن ها مشغول بودی، تنهایی ات را با او پر نکرده باشی، حالا او هم نمی تواند تنهایی ات را پر کند.
بچه ها را به صف کرده اند. یک شاخه گل دستشان داده اند با یک پرچم. بابا و مامان ها پشت سر بچه ها با یک عالمه حس مختلف به تماشا ایستاده اند. البته با دوربین. حیفم آمد دوربین بیاورم. می خواستم با خود این لحظه ها زندگی کنم نه با خاطره هایشان. نمی خواستم احمد را توی کادر دلخواه خودم ببینم. می خواستم توی همان کادری ببینمش که مجبور بودم ببینم. کوچک. یکی مثل بقیه.
حالا باید فکر کنم همه ی این بچه ها احمد من هستند.
هی گمش می کردم. فکر کن وسط یک عالمه ماهی که یک سره دارند وول می خورند ؛ بخواهی ماهی خودت را پیدا کنی. یک لحظه او را می بینی. چشمت از شادی برق می زند. تا می آیی با انگشت نشانش بدهی دوباره گم شده.یک لحظه پیدایش می کنم.
چقدر بزرگ شده ای پسرم! انگار من هم بزرگ تر شده ام. حالا دوست داشتن هایم، نگرانی هایم، آرزوها و دعاهایم بزرگ تر شده اند.
حالا باید معلمت را هم دوست داشته باشم، باید نگران دوست هایت هم باشم. باید مدیرتان را هم دعا کنم.
عجب دنیایی است پسرم! آدم هرچه بزرگتر می شود تنها تر می شود، دلتنگ تر می شود.
از بلندگو صدای آهنگ های شاد کودکانه می آید. صداهایی که توی این هفت سال هیچ وقت نگذاشته بودم به گوش احمد بخورد. با درست و غلط بودنش فعلا کاری ندارم اما حالا دیگر انتخاب با من نبود؛ حالا انتخاب با احمد بود که از این صداها خوشش بیاید یا نه.
از دور دیدمش که دوتا انگشتش را محکم فرو برده توی گوش هایش که این صداهای شاد کودکانه را نشنود. یکی از مسئولینشان داشت باهاش صحبت می کرد. لابد می خواست راضی اش کند که انگشتش را از گوشش بیرون بیاورد. ولی خب بی فایده بود! خدایا شاهد باش که این کارها را دیگر من یادش نداده بودم.
اگر با چیزی مخالف بودم هیچ وقت جلوی او شعارش را نداده ام. فقط بچه را در معرض چیزهایی که با عقل ناقصم صلاح نمی دانستم نگذاشته ام اما او را از چیزی منع نکرده ام. هم خوشحال شدم که احمد هم این صداها را انتخاب نکرد هم خیلی دلم برایش سوخت.
بچه ها را با صف رو به قبله چرخاندند که دعای فرج بخوانند؛ داشتم فکر می کردم احمد، حالا حالا ها خیلی فرصت دارد. فرصت هایی که من آن ها را از دست داده ام؛ این که با کی دوست بشوم؟ چه جوری درس بخوانم؟ معلمم کی باشد؟
راستی آقا!
لابد این سال ها خیلی برای من خون دل خوردی؛ آخرش هم آن چیزی که تو می خواستی نشدم. جواب محبت هایت را این طوری دادم که می بینی.
دیروز دست احمد را گرفتم آوردم جمکران شما، سپردمش به خودتان. گفتم من نمی توانم. هیچ ادعایی هم ندارم. به بی لیاقتی بابایش نگاه نکنید. فکر کنید
اصلاً بابا ندارد.

حالا بچه ها باید به ستون می رفتند توی کلاسشان.
+
زنگ می زنند. 
دارم گریه می کنم.
بابا با همان کت و شلوار آبی همیشگی و عینک طلایی اش می آید جلو. مثل یک مرد باهام صحبت می کند.
اولین باری ست که این جمله را می شنوم: " مرد که گریه نمی کند"، چه احساس تلخی ست احساس مرد شدن.
خوب که مطمئن می شوم وقتی برگردم بابا همین جاست و گم نمی شوم، با بغض و هق هق راهی کلاس می شوم.
کلاس تمام می شود.
بعضی از بابا ها و مامان ها پشت در کلاس منتظرند و بعضی ها هم لابد جلوی در مدرسه. بچه ها می روند بیرون . هر کسی بابا یا مامان خودش را پیدا می کند.
من اما از جایم بلند نمی شوم. کلاس خالی می شود. معلم می گوید پسرم! چرا نمی روی؟ می گویم: "اجازه بابامون گفته جایی نرو تا من بیام دنبالت". معلم می خندد. می رود بیرون و بابا را از پشت در پیدا می کند. بابا می آید توی کلاس. یک کم نگران است، چشمش که به من می افتد خنده اش می گیرد.
+
زنگ می زنند؛ 
یکی یکی اسم بچه ها را می خوانند، نوبت اسم احمد می شود،دارم گریه می کنم. چقدر دلم می خواست بابا زنده بود و ازش سؤال می کردم ببینم او هم روز اول مدرسه ی من گریه کرده یا نه؟ چقدر این سؤال امروز برایم مهم شده، آرزوی احمقانه ای ست ولی چقدر دلم می خواهد او هم گریه کرده باشد؛ آخر چه جوری دلش آمده از بچه اش جدا شود؟ با خودم می گویم حتماً آن موقع که بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون آمده اند ولی من نیامده ام بابا گریه کرده یا لااقل بغض کرده.نمی دانم.
احمد از پله های حیاط بالا می رود و با همکلاسی هایش یکی یکی وارد سالن می شوند.
حتی پشت سرش را هم نگاه نمی کند. در سالن را می بندند. اشک هایم را پاک می کنم.
دارم با آقا صحبت می کنم:
یعنی آن وقت هایی که من از تو جدا می شوم تو داری گریه می کنی؟
یا لااقل بغض می کنی
آن وقت هایی که منتظری برگردم اما دیر می کنم.
نمی دانم.

متعلق به سال 89


 


بسم رب الرفیق

دختر اشک هایش سرازیر شد.
_ در آن زمان شما هستید؟
_ نه فاطمه جان!
_ پدرش علی چه؟ هست؟
_ نه فاطمه جان!
_ من؟!
_ نه فاطمه جان!
دختر گریه اش شدت گرفت.
_ پس چه کسی برای حسین من عزاداری کند؟؟
_ بعدها امتی خواهند آمد که نشان برای زن های اهل بیت و مردهایشان برای مردان اهل بیت عزاداری کنند. روز قیامت تو از زن های ایشان و من از مردهایشان شفاعت می کنیم. در آن روز چشم ها گریان باشند الآ چشمی که بر حسین گریسته باشد!

+
ایستادم پشت کوچه ی عزاداریِ بلندی که بچه ها درست کردند. مداح میکروفون رو پایین گرفته، جمعیت نوحه خوان شده. سرم رو میارم بالا جمعیت رو نگاه میکنم، نوجوونای حسینی، بچه های ده دوازده ساله، قد و نیم قد با صدای ریز کودکانه یکصدا میخونند: سلام ما به حسین و به کربلای حسین».
حتما مادرم دم در نشسته.
کاش من رو هم لابه لای بچه ها قبول کنه.



پ.ن
اولین سال جلسه عزاداری نوجوونا
محرم الحرام 1441


بسم رب الرفیق





"شخصى است که اگر از شما پنهان بماند گویا کسى را گم نکرده‏ اید و اگر در میان شما باشد چندان به او اعتنائى نمی کنید و بهاء نمی دهید."
امیرحسین ازشون به خرابه های گنج دار» تعبیر می کرد. خرابه ها هستند که بی صدا و در سکوت اند، ما دورمون رو شلوغ کردیم. ما سرگرم این هیاهو شدیم. و بی تفاوت از کنارشون رد میشیم. بی خیال و تهی.

+
"بواسطه شفاعت او در روز قیامت همانند تعداد افراد قبیله ربیعه و مضر به بهشت می روند. به من ایمان آورده است درحالیکه مرا ندیده و در رکاب خلیفه من أمیرالمؤمنین على بن أبی طالب علیه السّلام در جنگ صفّین به شهادت خواهد رسید."
فکر میکنم چه گنج هایی که در کنار ما بودند و رفتند. و چقدر ما خسران زده ایم.
درگیر این خاک شدیم؛
زمینگیر.زمین گیر.

+
"بوهاى خوش بهشت از جانب قرن به مشام می رسد. چقدر اشتیاق دیدار ترا دارم اى اویس!"
پیامبر خدا درباره اویس فرموده بودند. دیدن روی تو و دادن جان مطلب ماست.





بسم رب الرفیق

بعد نماز خوابم نبرد. نشستم به گشت زدن توو اشعار سعدی:

و رُبَّ غلام صائم بَطنه خلا
و میزانه من سؤ فعلته امتلا

چه بسا جوان روزه داری که تهی شکم باشد

و ترازوی اعمالش از گنهکاری او پر


پ.ن
آنکه ملازم دردی کُشنده است چگونه به خواب رود
حافظ


بسم رب الرفیق

_ اول راهنمایی بودم. زمانی بود که خوره کتاب بودم. شب ها اگر کتاب نمیخوندم خوابم نمیبرد. مدرسه شهید رجایی میرفتم و مرتب از کتابخونه کتاب می گرفتم. یادمه یه روز یه کتاب گرفتم که وقتی بازش کردم، یکی با خودکار نوشته بود: با اختلاف، بدترین کتاب دنیا»! همین کنجکاوم کرد که چند صفحه ایش رو بخونم و وخامت اوضاع رو بسنجم! چند صفحه ایش رو که خوندم دیدم همچین بیراه نگفته و میشه فقط با اختلاف»ش رو برداشت!
نمیدونم کتاب دیگه ای نداشتم یا امکان برگردوندنش نبود که مجبور شدم ادامه بدم؛ هرچقدر بیش تر ادامه دادم با کتاب بیشتر ارتباط گرفتم و بیشتر باهاش حال کردم، طوری که نتونستم کتاب رو زمین بذارم و تا آخرش خوندم و وقتی تموم شد، برگشتم به صفحه اول کتاب و روی بدترین» خط کشیدم و نوشتم "بهترین" !
+
_ میدونی! کتاب، زندگیِ یه سیاه پوستِ آمریکایی رو در زمانی که سیاه پوستا مورد آزار و اذیت بودند، روایت میکرد که علیه نژادپرستی فعالیت داشته. و الان که بهش فکر میکنم میفهمم چرا اون جمله رو روی صفحه اول نوشته بودند، کتاب تمِ ی اجتماعی داشت و تمام سخنرانی ها و استعارات از حد سنِّ ما فراتر بود.
از اون به بعد با خودم یه قراری گذاشتم که توو هرچیزی که وارد شدم و اولش دلم رو زد، ادامه بدم شاید آخرش خوب شد!



درس اخلاقی از خاطره 1:
کتاب های مناسب سن بچه ها به کتابخانه اهدا کنیم!

درس اخلاقی از خاطره 2:
زود کم نیاریم!


بسم رب الرفیق

در ادامه خودمونی تر شدن با خودم (این حالتم شبیه خنده وسط گریه است) یاید بگم مثل چی در گل گیر کردم! نه میتونم بیخیال شم! نه میتونم حرکت کنم! نه میتونم توکل کنم!
+
صادقانه بگم: من آدم "هولی"یی هستم! (انقد شفاف در طول 7 سال خودم رو جار نزده بودم) ینی باید هولم بدن!
آدم های هولی عموما در دو راهی ها ایستاده و به افق خیره میشوند! ایشان قدرت تصمیم گیری ندارند! ولی قدرت تحلیل چرا! حتما یکی باید بیاید و ایشان را بِهولد! (هول دهد). به عنوان مثال در هنگام خریدهای کوچک شخصی هم بسیار میگردند، انواع مدل ها و مغازه ها را زیر پا میگذارند و در آخر هم باید کسی همراهشان باشد که ایشان را ترغیب و تشویق به خرید کند، چه برسد به تصمیمات بزرگ زندگی. (شاید علت اینکه 4 ساله لباس برای خودم نخریدم همین باشه! دیوانه هم خودتی! :))
+
خلاصه اینکه خوردیم به بد تصمیمی! سخت، سنگین، بی بازگشت! کمک!


پ.ن
فاخته نوشته بود. یاد این پست افتادم:

جبر و اختیار


بسم رب الرفیق

_ اول راهنمایی! زمانی بود که خوره کتاب بودم. شب ها اگر کتاب نمیخوندم خوابم نمیبرد. مدرسه شهید رجایی میرفتم و مرتب از کتابخونه کتاب می گرفتم. یادمه یه روز یه کتاب گرفتم که وقتی بازش کردم، یکی با خودکار نوشته بود: با اختلاف، بدترین کتاب دنیا»! همین کنجکاوم کرد که چند صفحه ایش رو بخونم و وخامت اوضاع رو بسنجم! چند صفحه ایش رو که خوندم دیدم همچین بیراه نگفته و میشه فقط با اختلاف»ش رو برداشت!
نمیدونم کتاب دیگه ای نداشتم یا امکان برگردوندنش نبود که مجبور شدم ادامه بدم؛ هرچقدر بیش تر ادامه دادم با کتاب بیشتر ارتباط گرفتم و بیشتر باهاش حال کردم، طوری که نتونستم کتاب رو زمین بذارم و تا آخرش خوندم و وقتی تموم شد، برگشتم به صفحه اول کتاب و روی بدترین» خط کشیدم و نوشتم "بهترین" !
+
_ میدونی! کتاب، زندگیِ یه سیاه پوستِ آمریکایی رو در زمانی که سیاه پوستا مورد آزار و اذیت بودند، روایت میکرد که علیه نژادپرستی فعالیت داشته. و الان که بهش فکر میکنم میفهمم چرا اون جمله رو روی صفحه اول نوشته بودند، کتاب تمِ ی اجتماعی داشت و تمام سخنرانی ها و استعارات از حد سنِّ ما فراتر بود.
از اون به بعد با خودم یه قراری گذاشتم که توو هرچیزی که وارد شدم و اولش دلم رو زد، ادامه بدم شاید آخرش خوب شد!



درس اخلاقی از خاطره 1:
کتاب های مناسب سن بچه ها به کتابخانه اهدا کنیم!

درس اخلاقی از خاطره 2:
زود کم نیاریم!


بسم رب الرفیق

سر نماز بودم. از معدود ثانیه هایی که به زور با خدای خودم خلوت میکنم. رکعت دوم، بین قنوت و رکوع، انگار که زورِ دست هایِ نسیان نرسیده باشه، یاد تو از لابلای خاطرات خاک خورده خودش رو کشید بیرون! وقتی به خودم اومدم سلام آخر نماز بودم.


+
با وجود همه کم لطفی ها، ممنونم از نسیان!


پ.ن

برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود
دست‌های خویش و دامان توام آمد به یاد
سهیل محمودی


بسم رب الرفیق



حالا دستهاش رو زیر چونه ش گذاشته، طوری که کف دست هاش گونه هاش رو پوشونده اند، لبخندی پهن از سر شوق و رضایتمندی روی لبهاش نقش بسته و به رو برو خیره. طوری سراپا گوش شده که تو دوست داری تا آخر دنیا حرف بشی و جریان پیدا کنی تا این دلبریِ شیرین ادامه داشته باشه. میشه از چشم هایی که یک لحظه هم حواسشون پرت نشدن و خیره موندن و وابستگیشون رو فریاد زدن، فهمید که چقدر عاشقه.

+
توو دلم آه میکشم! چقدر میشه از یه چیز لذت برد؟ چقدر طول میکشه که دیگه چشم ها ذوق نداشته باشن؟ چقدر میشه ایستاد و مقاومت کرد؟ این سوال های ساده ی ترسناک، سرم رو پر کرده.سرم رو پر کرده!

پ.ن

و قد تفتش عین الحیوة فی الظلمات



بسم رب الرفیق

حکایت کنند که مردی را زنی بود و در کارِ وی برفته بود.
و یک چشم آن زن سپید بود و مرد از آن عیب بی‌خبر بود به فرط‌‌ المحبت.
چون آن محبت کم گشت، زن را گفت:
این سپیدی کِی پدید آمد؟
گفت: آن‌گاه که محبتِ ما اندر دلِ تو نقصان گرفت.

کشف‌الاسرار و عدةالابرار
خواجه عبدالله انصاری


پ.ن
شاید این پست بیشتر توضیح بده

شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد» رو!

پ.ن.2
فرط المحبت!


بسم رب الرفیق

و ما حب الدیار شغفن قلبی

ولکن حب من سکن الدیارا

از سفرهای تک‌نفره بدم میاد. حس نامانوسی دارم؛ من آدمِ سفرهای جمعی‌ام. هنوز چند کیلومتری دور نشدیم که دلم تنگ میشه! با خودم میگم ای بدبخت، ماهی تووی آب که از اقیانوس داری جدا میشی!

+

کل من علیها فان
توو خروجی شهر از کنار قبرستون رد میشیم، همه رو نمیشناسم ولی برای همه فاتحه میخونم. آدمیزاد دوس داره زنده باشه حتی شده توو خاطر آدم‌ها (یادتون زنده، به یاد ما زنده‌ها هم باشین!). خیلی یهویی الان یاد حرف حامد افتادم، دیشب توو استخر که دیدمش گفت: اینترنت قطع شده بود ما که زنده بودیم! رفاقتمون که نمرده بود.

+
 با صد هزار مردم تنهایی
مترو! انقدری به همدیگه فشرده شدیم که موی سر پیرمرد جلویی وقتی به صورتم میخوره، چونه م شروع به خارش میکنه ولی حتی قادر به حرکت دادن دستم و خاروندن چونه م نیستم؛ با اینحال انگار فرسنگ ها با هم فاصله داریم! هربار که سوار مترو میشم مردم بیشتر از دفعه قبل از هم فاصله گرفتند. روح های مچاله شده ی درهم و برهم.

+
فَفَتَحنا أبوابَ السَّماء
تئتاتر شهر! داخل عکس ها پر ابهت تر و جذاب تر بود. چرخی میزنم و تووی پارک روی یکی از نیمکت های روبروی فواره ها منتظر اچ میشینم. گوشیم رو برمیدارم، سوره قمر: پس پروردگارش را (چنین) خواند که من مغلوب شده‌ام، پس (به دادم برس و) یاریم کن! پس ما درهاى آسمان را گشودیم.» کم کم آیه ها تار شدند. .

+
.


پ.ن
سفرنامه بنویس نیستم! حیف!

پ.ن.2

دیده‌ی آهو نگردد تهمت آلودِ بیاض
صبح، یک خواب فراموش‌ست از شب‌های من
بیدل

 


بسم رب الرفیق

گاهی جواب ها خیلی ساده اند. صریح و بی پرده. نیازی به کنکاش و بالا و پایین کردن ندارند و جایی برای سوال های بعدی نمیذارند. و در این بین دلچسب ترین و شاید سخت ترین جواب ها، جواب های سوالات پرسیده نشده اند!

+
روبروی ضریح ایستاده بودم و سرم پایین بود؛ یک آن که سرم رو بالا آوردم، چشمم دوخته شد به قسمتی از آیات درهم تنیده شده که در کتیبه ای طلاکوب، دور تا دور ضریح چرخیده بود:

 إِنَّا هَدَیْناهُ السَّبیلَ إِمَّا شاکِراً وَ إِمَّا کَفُوراً »



پ.ن
در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطریست
می رود حافظ بی دل به تولّای تو خوش


بسم رب الرفیق

همیشه بعدِ پشیمونی از قضاوت‌ در نگاه اول، به این فکر می‌کنم که چقدر پر شده‌م از آگاهی‌های بی‌فایده! چیزهایی که می‌دونم درست‌اند ولی بهشون عمل نمی‌کنم.

من فهمیدم که از ظاهر آدما نمی‌شه قضاوت کرد، من شنیدم که انّ اکرمکم عندالله اتقاکم! به من گفتن که اگر دیدی شخصی شب گناهی ازش سر زد، صبح با این چشم که گناه‌کاره نگاهش نکن؛ چه بسا توبه کرده باشه و. ولی انگار یه "من" ِ خودبرتربینِ توخالی همیشه به من چسبیده! و حتی جاهایی که حواسمم نیست داره کار خودش رو می‌کنه!

سرت رو درد نیارم، تسلیم نشدم ولی پیروز هم نه! گاهی سوار اتوبوس که شدم یا تووی باشگاه یا وقتی تووی خیابون قدم می‌زنم، یاد این "من" میفتم و چراغ "خودکمتربینی" رو روشن می‌کنم.




با ربط.۱

عیب مجنون مکن ای منکر لیلی که ز دور

حالتی هست که آن بر همه کس ظاهر نیست

وحشی بافقی


با ربط.۲

در زمان مجنون خوبان بودند از لیلی خوبتر، اما محبوب مجنون نبودند!

مجنون را می‌گفتند که از لیلی خوب‌ترانند، بر تو بیاریم؟

او می‌گفت: آخر من لیلی را به صورت دوست نمی‌دارم،

و لیلی صورت نیست!

لیلی به‌دست من همچون جامیست، من از آن جام شراب می‌نوشم.

پس من عاشقِ شرابم که ازو می‌نوشم!

و شما را نظر بر قدحست!

شراب را نمی‌نگرید!

فیه‌ما‌فیه

مولانا


بی‌ربط.۱

آخیش! خوبی کیبورد گوشی، تایپ نیم‌فاصله‌هاست!


بسم رب الرفیق

حکایت کنند که مردی را زنی بود و در کارِ وی برفته بود.
و یک چشم آن زن سپید بود و مرد از آن عیب بی‌خبر بود به فرط‌‌ المحبت.
چون آن محبت کم گشت، زن را گفت:
این سپیدی کِی پدید آمد؟
گفت: آن‌گاه که محبتِ ما اندر دلِ تو نقصان گرفت.

کشف‌الاسرار و عدةالابرار
خواجه عبدالله انصاری


پ.ن
شاید این پست بیشتر توضیح بده

شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد» رو!

پ.ن.2
فرط المحبت!


بسم رب الرفیق

در ادامه خودمونی تر شدن با خودم (این حالتم شبیه خنده وسط گریه است) باید بگم مثل چی در گل گیر کردم! نه میتونم بیخیال شم! نه میتونم حرکت کنم! نه میتونم توکل کنم!
+
صادقانه بگم: من آدم "هولی"یی هستم! (انقد شفاف در طول 7 سال خودم رو جار نزده بودم) ینی باید هولم بدن!
آدم های هولی عموما در دو راهی ها ایستاده و به افق خیره میشوند! ایشان قدرت تصمیم گیری ندارند! ولی قدرت تحلیل چرا! حتما یکی باید بیاید و ایشان را بِهولد! (هول دهد). به عنوان مثال در هنگام خریدهای کوچک شخصی هم بسیار میگردند، انواع مدل ها و مغازه ها را زیر پا میگذارند و در آخر هم باید کسی همراهشان باشد که ایشان را ترغیب و تشویق به خرید کند، چه برسد به تصمیمات بزرگ زندگی. (شاید علت اینکه 4 ساله لباس برای خودم نخریدم همین باشه! دیوانه هم خودتی! :))
+
خلاصه اینکه خوردیم به بد تصمیمی! سخت، سنگین، بی بازگشت! کمک!


پ.ن
فاخته نوشته بود. یاد این پست افتادم:

جبر و اختیار


بسم رب الرفیق



نمیدونم چرا ولی باید "این" رو اینجا بنویسم که یادم باشه! نوشتن از ضعف ها و نقص ها سخته بخصوص در شرایطی که کمال گرا هستی و گاهی اعتراف به چیزی که هستی یا کاری که کردی دشواره. شاید این یه تمرین خوب باشه برای شکستن این سدّ.
دو تا از بچه هام دعوا کرده بودن و کوچکتره به بزرگترش بی احترامی کرده بود و وقتی من رسیدم تقریبا همه چی تموم شده بود. بعد از خواستن دو طرف و جویا شدن ماجرا، فهمیدم تقصیر پسر کوچولومه(علی)، رومو کردم طرفش و حرفم رو اینجوری شروع کردم: ما همه یه خانواده ایم» انگار مسخره ترین حرف دنیا رو زده باشم، علی پقی زد زیر خنده و یه لبخند سرد روی لبش نقش بست! انگار یه تشت آب یخ ریخته باشند روی سرم، مات شدم؛ هرچی رشته بودم،پنبه شده بود! انتظار هرچیزی رو داشتم الا همین.


+
 اون روز به بدترین شکل ممکن گذشت، علی تنبیه شد ولی من موندم و کلی فکر! اول از علی شاکی بودم، خیلی. بعد به خودم گفتم این بچه ها و رفتارشون دقیقا بازتاب عملکرد خودمه! من چقدر تونستم حس خانواده بودن رو تزریق کنم؟! چقدر بینشون برادری ایجاد کرده بودم؟! چقدر پدر بودم؟! و بعد از علی ممنون شدم، نه بخاطر بی احترامیش، بلکه بهم فهموند ظاهر هر رابطه ای ممکنه زمین تا آسمون با باطنش فرق داشته باشه.

+
همیشه ازین ترس داشتم. که از رابطه هام یه پوسته نازک از رضایتمندی مونده باشه و از داخل پوسیده شده و تکه تکه شده باشه؛ اینجوری با کوچکترین ت و آروم ترین نسیم از هم می پاشه.


با ربط.1
فرمود اگر کسی رو دوست داری، ابرازش کن!
چند روزیه میخوام همه شون رو جمع کنم و بهشون بگم که چقدر بهشون افتخار میکنم، چقدر دوستشون دارم! فکر میکنم هم من، هم اونا بهش نیاز داریم! شاید این یه شروع دوباره باشه.

بی ربط.1
فکر مُلک دل ما کن
که خرابست خراب

محتشم کاشانی


بسم رب الرفیق



نمیدونم چرا ولی باید "این" رو اینجا بنویسم که یادم باشه! نوشتن از ضعف ها و نقص ها سخته بخصوص در شرایطی که کمال گرا هستی و گاهی اعتراف به چیزی که هستی یا کاری که کردی دشواره. شاید این یه تمرین خوب باشه برای شکستن این سدّ.
دو تا از بچه هام دعوا کرده بودن و کوچکتره به بزرگترش بی احترامی کرده بود و وقتی من رسیدم تقریبا همه چی تموم شده بود. بعد از خواستن دو طرف و جویا شدن ماجرا، فهمیدم تقصیر پسر کوچولومه(علی)، رومو کردم طرفش و حرفم رو اینجوری شروع کردم: ما همه یه خانواده ایم» انگار مسخره ترین حرف دنیا رو زده باشم، علی پقی زد زیر خنده و یه لبخند سرد روی لبش نقش بست! انگار یه تشت آب یخ ریخته باشند روی سرم، مات شدم؛ هرچی رشته بودم،پنبه شده بود! انتظار هرچیزی رو داشتم الا همین.


+
 اون روز به بدترین شکل ممکن گذشت، علی تنبیه شد ولی من موندم و کلی فکر! اول از علی شاکی بودم، خیلی. بعد به خودم گفتم این بچه ها و رفتارشون دقیقا بازتاب عملکرد خودمه! من چقدر تونستم حس خانواده بودن رو تزریق کنم؟! چقدر بینشون برادری ایجاد کرده بودم؟! چقدر پدر بودم؟! و بعد از علی ممنون شدم، نه بخاطر بی احترامیش، بلکه بهم فهموند ظاهر هر رابطه ای ممکنه زمین تا آسمون با باطنش فرق داشته باشه.

+
همیشه ازین ترس داشتم. که از رابطه هام یه پوسته نازک از رضایتمندی مونده باشه و از داخل پوسیده شده باشه؛ اینجوری با کوچکترین ت و آروم ترین نسیم از هم می پاشه.


با ربط.1
فرمود اگر کسی رو دوست داری، ابرازش کن!
چند روزیه میخوام همه شون رو جمع کنم و بهشون بگم که چقدر بهشون افتخار میکنم، چقدر دوستشون دارم! فکر میکنم هم من، هم اونا بهش نیاز داریم! شاید این یه شروع دوباره باشه.

بی ربط.1
فکر مُلک دل ما کن
که خرابست خراب

محتشم کاشانی


بسم رب الرفیق

_ مثلا مادرت رو ببین مربا دوست نداره، ولی برای شادی دیگران انواع مرباها رو درست میکنه و همیشه خونتون پره مرباس. .

+

هیچوقت تا اون موقع به این فکر نکرده بودم که مادرم چه فداکاری هایی میکنه که کاملا از چشم من پوشیده شده؛ نه که پوشیده شده باشه، برام عادی شده. شاید حتی خیلی هاش شده وظیفه! مادرم هیچ وقت نگفت لباس هات رو خودت اتو کن، ظرف ها رو بشور، خونه رو جارو کن، لباس ها رو پهن کن، فلان چیز رو برام بخر! مادرم حتی هیچوقت نگفت: امروز استراحت میکنم! امروز از ناهار خبری نیست، دیگه خسته شدم!
مادرم همیشه به فکر خانواده بوده؛ همیشه حواسش به روزهای مبادا، به آبروداری، به خوب بودن ما، به کمبود نداشتن ما. مادرم فقط به فکر پیر شدن خودش نبودهفقط.

+
وقتی مادرها رو میبینم، حالم از این نفسِ خودبینِ خودخواه بهم میخوره.



پ.ن
خوشبختی یعنی دیدن چیزهای کوچک.

بی ربط.1
مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را


بسم رب الرفیق



والا اینا حرف من نیست؛ دفعه اول نه، دوم نه، سوم بالاخره از یه جایی به بعد دیگه نمیتونی تشخصیص بدی. انگار کَر شده باشی،کور شده باشی. یه روز میرسه که خورشید وسط آسمون باشه و تو بگی شبه! نه اینکه دروغ بگیا! نه! واقعا فکر میکنی شبه! باور کن میرسه اونروز. من مرده، تو زنده! بیا یه کم از آینده مون بترسیم. باور کن از همین چیزای کوچیک شروع میشه. بیا ما هم از همین جا شروع کنیم که اگر دیدیم ناحقه نگیم حق! دیدیم نادرسته نگیم درست! دیدیم اشتباهه نگیم صحیح! بیا با خودمون صاف باشیم. بیا مرد زندگی کنیم! 


+

پسرِ پیامبرِ آخرین خواست کلمه ای به دستگیریِ ایشان نطق کند؛ تاب نیاوردند! صدایشان را بلند کردند که او را نشنوند!
پسرِ رحمة للعالمین ایشان را گفت: مرا نمیشنوید، همانا که شکم هایتان پر شده از حرام و بر دل هایتان مهر خورده است.
پسرِ پیامبرِ خود را تشنه سر بریدند؛ ایشان اهل نماز و روزه و خمس و زکات بودند.



پ.ن

هر آنکه با تو وصالش دمی میسر شد
میسرش نشود بعد از آن شکیبایی

سعدی

بسم رب الرفیق



با ربط.1
صاد میگفت: یه بیماری ای هست که انسان حس چشاییش رو از دست میده. از اون به بعد هرچی میخوره صرفا فقط چیزی خورده، بدون هیچ لذتی. میگفت دنیای بعد شما هم برای ما همین شکلیه! ما فقط زنده ایم؛ زندگی نمیکنیم!
گفتم: درست مثل اون تصویری که ته یه لیوان، یه کم آب ریخته بودن و سرِ یه ماهی بزرگ رو کرده بودن داخلش؛ ماهی فقط زنده بود!

با ربط.2
الحمدالله! توو دوره ای زندگی کردیم که شما نفس میکشیدید.


بسم رب الرفیق

دو سه دقیقه ای دیر رسیدم؛ سریع سلام میکنم، پالتو ام رو در میارم و میشینم روی صندلی. خودم رو که توو آینه نگاه میکنم پیشونی بلندم جلب توجه میکنه! موهام از دو طرف سرم رفتن عقب. حسین آقا میگه: مثل همیشه؟ میگم: آره، بی زحمت. موهام کم پشت شده، رشدشون هم کم شده، امروز بعد پنجاه روز میام اصلاح! این ینی یه رکورد. با خودم میگم هر دفعه دارم کار حسین آقا رو راحت تر میکنم.

توو همین فکرام که یاد

پیرایش میفتم. یاد پسرک توو دل برو ای که دقیقا روی همین صندلی نشسته بود. یاد دل کندن و بی تعلق بودن.

+
اومدم خونه گفتم برم

پیرایش رو پیدا کنم دوباره بخونمش. اسم پست رو یادم نبود و کلی میگردم و توو سال 92 پیداش میکنم! 6 سال گذشته! باور نمیکنم. بند آخر رو که میخونم، آه عمیق میکشم و.


با ربط.1
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده


بسم رب الرفیق


پ.ن
علیرضا رو بغلم کردم و از ماشین پیاده شدیم. نگاهش که به آسمون افتاد، گفت: بابایی ماه! منم با ذوق گفتم: آره پسرم! ماه! از پله برقی اومدیم بالا و دوباره آسمون رو نگاه کرد و گفت: اِ بابایی ماه! گفتم: آره بازم ماه. گیت رو رد کردیم و وارد حرم شدیم، این بار هم دقیقا مثل قبل، دوباره چشمش به ماه افتاد و همون داستان! دیدم انگار این قصه سر دراز داره؛ گفتم پسرم ماه همیشه توو آسمونه و جایی نمیره و تو هر بار که به آسمون نگاه کنی ماه اونجاست. با بازیگوشی سرش رو ت داد و خیره شد به آسمون؛ رفتیم داخل. از زیارت که برگشتیم و وارد حیاط صحن شدیم، نگاهش به آسمون افتاد؛ انگار چیز جدیدی کشف کرده باشه، انگشت اشاره ش رو سمت آسمون گرفت و بلند داد زد: بابایی ماه!


#خاطرات_شنیداری

پ.ن.2

اولش چشم به در دوختن و زل زدن است
آخرش خیره شدن های به ماه است فقط

رجوع شود به اصل غزل

بسم رب الرفیق






بسم رب الرفیق

 وقتی می شنوم که وارد قرقگاه» تو شده م، حس آرامش پیدا میکنم. چه خوبه که همیشه بهانه هایی هست که پشت سرم رو نگاه کنم و بخوام دوباره برگردم! و چه خوب تر که من بنده ی تو ام! و اگر آغوش تو همیشه باز نبود، به کجا پناه می بردم؟! 


پ.ن
از امشب
یک نفر پشت در خانه هایمان نان و خرما می گذارد 
یک نفر که نمی شناسیمش.

تلک الایام


بسم رب الرفیق

شب از نیمه گذشته، نشستم روی صندلی، پشت میز کامپیوتر، در غم انگیزترین حالت ممکنم، بِه می خورم! اصلا به هم نمیخورن. نه بهِ به غم، نه غم به بِه! مثل یه آهنگ تند اکشن وسط یه درامِ خسته س! طعم گَسش دهنم رو جمع کرده و تکه های بِه در کُندترین حالت ممکن دیواره ی گلوم رو چنگ میزنن و به زور پایین میرن. (یه "مگه مجبوری"ِّ خاصی توو چهره هسته های بِه هست که سعی میکنم بهش توجه نکنم!).


+

 در اصل می خواستم بگم لعنت به این بیچارگی! که شب ها در خلع سلاح کامل، مورد هجوم احساس سرکوب شده ی خودم میشم! ولی این در اومد. اینم از شانسِ مایهِ!


بسم رب الرفیق

نشسته بودم تووی اتاقم، داشتم موبایلم رو بی هدف چک می کردم. رها (برادرزاده 4 ساله) بی توجه به من، وارد اتاق شد و مستقیم رفت و نشست روی تختم. لباس مهمونی تنش بود با یه روسری روی سرش و یه کیفم تووی دستش. فهمیدم داره با خودش بازی میکنه و الان درگیر نقشش شده.
نمیدونم چی دیدم که یکهو آه کشیدم و رها همینطور که مشغول ادا اطوار بود، بدون اینکه سرش رو برگردونه با خونسردی کامل: عمو خسته ای؟ گفتم آره! پرسید: میخوای بخوابی؟ گوشیم رو گذاشتم کنار، زل زدم بهش، هنوز مشغول کار خودش بود، انگار که من اصلا نیستم، لبخند کمرنگی زدم، گفتم نه از اون خسته ها! یه کم مکث کرد گفت: خب چرا با "دوست لوله ای" حرف نمی زنی؟! خیال کردم، دوباره توو ادا کردن کلمات به مشگل خورده، گفتم چی؟ جواب داد: "دوست لوله ای" دیگه! گفتم دوست لوله ای دیگه چیه؟ از جاش بلند شد، اومد نزدیک، چشم توو چشمِ هم که شدیم گفت: دوست لوله ای دیگه! همون که میگی آهای کسی اونجا نیست؟!


+
شب از برادرم میپرسم داستان دوست لوله ای» چیه!؟ میخنده میگه چطور؟ داستان رو تعریف میکنم. کلی قربون صدقه دخترش میره میگه به دنبال دوری» رو یادته؟ انیمیشنه. از طریق یه لوله با یکی حرف میزد که اسمش رو گذاشته بود "دوست لوله ای".


پ.ن
رجوع شود به:
Finding Dory 2016

بی.ربط.1
ماییم و خیال یار و این گوشه دل


بسم رب الرفیق

نشسته بودم تووی اتاقم، داشتم موبایلم رو بی هدف چک می کردم. رها (برادرزاده 3.5 ساله) بی توجه به من، وارد اتاق شد و مستقیم رفت و نشست روی تختم. لباس مهمونی تنش بود با یه روسری روی سرش و یه کیفم تووی دستش. فهمیدم داره با خودش بازی میکنه و الان درگیر نقشش شده.
نمیدونم چی دیدم که یکهو آه کشیدم و رها همینطور که مشغول ادا اطوار بود، بدون اینکه سرش رو برگردونه با خونسردی کامل: عمو خسته ای؟ گفتم آره! پرسید: میخوای بخوابی؟ گوشیم رو گذاشتم کنار، زل زدم بهش، هنوز مشغول کار خودش بود، انگار که من اصلا نیستم، لبخند کمرنگی زدم، گفتم نه از اون خسته ها! یه کم مکث کرد گفت: خب چرا با "دوست لوله ای" حرف نمی زنی؟! خیال کردم، دوباره توو ادا کردن کلمات به مشگل خورده، گفتم چی؟ جواب داد: "دوست لوله ای" دیگه! گفتم دوست لوله ای دیگه چیه؟ از جاش بلند شد، اومد نزدیک، چشم توو چشمِ هم که شدیم گفت: دوست لوله ای دیگه! همون که میگی آهای کسی اونجا نیست؟!


+
شب از برادرم میپرسم داستان دوست لوله ای» چیه!؟ میخنده میگه چطور؟ داستان رو تعریف میکنم. کلی قربون صدقه دخترش میره میگه به دنبال دوری» رو یادته؟ انیمیشنه. از طریق یه لوله با یکی حرف میزد که اسمش رو گذاشته بود "دوست لوله ای".


پ.ن
رجوع شود به:
Finding Dory 2016

بی.ربط.1
ماییم و خیال یار و این گوشه دل


بسم رب الرفیق



ق.ن
با هم حرف بزنیم؛
هیچوقت بحث عقیده ای اینجا نکردم. حداقل یادم نیست. دوست دارم این اولین بارش باشه. شما هم اگر دوست داشتین نظرتون رو به اشتراک بذارید.


1. حرم این چند وقت خیلی خلوته. خب اکثر صحن ها بسته شده. راه های ورود و خروج محدود شدن و داخل رواق ها هم جای نشستن نیست. طی مسیری که با نرده ها مشخص شده، به سمت ضریح هدایت میشید. دور ضریح هم به فاصله حدود چهل سانتیمتر نرده گذاشته شده که اجازه نزدیکتر شدن و چسبیدن به ضریح رو به شما نمیده و حداکثر میشه دست ها رو به ضریح متبرک کرد. و مجدد طی راهرویی باریک شما به داخل صحن ها هدایت میشید. داخل صحن هم انتظار فرش های زیادی نباید داشته باشید و در بعضی ساعات به صورت شطرنجی فرش پهن میشه. مهرها، قرآن و مفاتیح هیچ جای حرم نیست و همه برداشته شدند. ضریح و رواق ها به طور منظم و پیوسته ضد عفونی میشن. البته همه اینها تا قبل از دیشب بود که درهای حرم تا مدت نامعلومی بسته شد.


2. پریشب که مشرف شده بودم حرم و به نوبت جمعیتِ ده، پونزده نفری نزدیک به ضریح میشدیم. آقایی پشت سر من بدون مقدمه در سکوت و حال معنویِ جمع، بلند داد زد: لبیک یا مهدی! خب برق از سه فازم پرید و دوباره حواسم رو جمع به حضرت کردم که نفر پشت سریش با صدای بلند شروع به خوندن کرد که آی از بچگیم تا به حالا. ما همه ساکت بودیم. حتی سه خادمی که کنار دست من بودند هم ساکت بودند!

3. از آداب زیارت توجه به امام معصوم علیه السلام داشتنه! و اینکه شما امام رو حیّ بدونی! به همین خاطر اینطور رفتارها برای من خیلی عجیبه! با قبول اینکه این رفتارها از روی صدق و دل پاک و انقلابِ دل سر بزنه باز هم بنظر من اشتباهه! چرا؟ به دو علت: اولا وقتی شما در محضر بزرگی هستی(چه برسه به امام معصوم) چطور میتونی صدات رو بلند کنی؟! و این دور از ادبه! دوم اینکه امام متعلق به من و شما نیست! متعلق به کل عالمه! و وقتی شما حال توجه من رو میگیری به حق من کردی، که این هم مذمومه.

4. نمیدونم بستن حرم ها کار درستی بوده یا نه ولی اگر این امر حقیقتا باعث بشه که از شیوع بیماری و مرگ انسان ها جلوگیری بشه کار درستی بوده و هست. و این قطعا مظلومیت و غربت امام رو نمیرسونه! غربت امام بخاطر امثال منه که هر روز میرن زیارت امام و هیچ معرفتی به امام ندارن! و اگر فکر میکنید که اماکن مقدسه و منوره به دور از این حرف هاست و کسی مریض نمیشه و اینا، رفیق عزیزم امیرحسین متنی رو آماده کرده که در قسمت نظرات میذارم؛ بسیار مفیده خوندنش.

پ.ن
مثل همیشه سر به زیر داشتم از رواق رد میشدم که علی گفت این رو دیدی و با دست به شعری که کتیبه وار روی سنگ ها حک شده بود، اشاره کرد. شعری که هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم:
نومید و مفلسیم و نداریم هیچکس.(برای شعر کامل سرچ کنید)


بسم رب الرفیق


نداشتن خونه و ماشین، آینده مبهم شغلی، میزان اسف بار درآمد یا حتی ازدواج و هزار دغدغه ی این تیپی هیچوقت ذهنم رو درگیر خودش نکرده. توو گذر این سال های عمرم فقط حال دلم برام مهم بوده. هرچقدر دلم روبراه تر، احساس خوشبختی بیشتری کردم و هروقت درجا زدم و قدم قدم برگشتم عقب، ناامید شدم و پریشون.
سال 98 چطور بود؟ من پریشان تر از آنم که تو میپنداری!

+
یادمه قبل تر ها یه جا نوشته بودم که وقتی توو خودم شیرجه زدم خیلی سریع به کف رسیدم! امسال دوباره یه شیرجه مشتی زدم و سرم محکم خورد به کف! ولی خب این سطحِ مونده و لجن گرفته رو خوب نگاه کردم؛ نتیجه اینکه به دو تا حرف حساب رسیدم که یکیش یادم نیست! (باور کن! جدی میگم!) اما دومیش:
اعتماد کاذب به نفس!
میدونی جوون تر که بودم یعنی اونوقتی که سایه 20 بالای سرم بود نه 30! خیلی به خودم اعتماد داشتم؛ یعنی پر بودم از این حرفا که اگر فلان بشه و بیسار(بیثار؟بیصار؟) درگیر نمیشم و من از اون بیدها نیستم که لرز بگیرشون و. کم کم درگیر خیلی مسائل شدم و لرزیدم و پام سُر خورد و سرم کوبیده شد و به سنگ و. حالا با تک تک سلول هام درک کردم که باید اعتماد به خدا داشت نه نفس! و این شعار نیست. یه حقیقته تووی زندگیم که خیلی داشته هام فدای فهمیدنش شدن! بگذریم.


پ.ن
فبکم یجبر المهیض.
دستم به دامنتون.

بی.ربط.1
یکی از معدود وب هایی که دنبالش میکنم. رمزگذاری شده و دیگه نمیتونم برم داخلش! چجوری آخه؟!
دوست عزیر اگر از اینجا رد شدی: سلام! چیست تکلیف ما!؟ بریم؟ بمونیم؟!
هرجا هستی حال دلت خوش.


بسم رب الرفیق



ق.ن
هیچوقت بحث عقیده ای اینجا نکردم. حداقل یادم نیست. دوست دارم این اولین بارش باشه.


1. حرم این چند وقت خیلی خلوته. خب اکثر صحن ها بسته شده. راه های ورود و خروج محدود شدن و داخل رواق ها هم جای نشستن نیست. طی مسیری که با نرده ها مشخص شده، به سمت ضریح هدایت میشید. دور ضریح هم به فاصله حدود چهل سانتیمتر نرده گذاشته شده که اجازه نزدیکتر شدن و چسبیدن به ضریح رو به شما نمیده و حداکثر میشه دست ها رو به ضریح متبرک کرد. و مجدد طی راهرویی باریک شما به داخل صحن ها هدایت میشید. داخل صحن هم انتظار فرش های زیادی نباید داشته باشید و در بعضی ساعات به صورت شطرنجی فرش پهن میشه. مهرها، قرآن و مفاتیح هیچ جای حرم نیست و همه برداشته شدند. ضریح و رواق ها به طور منظم و پیوسته ضد عفونی میشن. البته همه اینها تا قبل از دیشب بود که درهای حرم تا مدت نامعلومی بسته شد.


2. پریشب که مشرف شده بودم حرم و به نوبت جمعیتِ ده، پونزده نفری نزدیک به ضریح میشدیم. آقایی پشت سر من بدون مقدمه در سکوت و حال معنویِ جمع، بلند داد زد: لبیک یا مهدی! خب برق از سه فازم پرید و دوباره حواسم رو جمع به حضرت کردم که نفر پشت سریش با صدای بلند شروع به خوندن کرد که آی از بچگیم تا به حالا. ما همه ساکت بودیم. حتی سه خادمی که کنار دست من بودند هم ساکت بودند!

3. از آداب زیارت توجه به امام معصوم علیه السلام داشتنه! و اینکه شما امام رو حیّ بدونی! به همین خاطر اینطور رفتارها برای من خیلی عجیبه! با قبول اینکه این رفتارها از روی صدق و دل پاک و انقلابِ دل سر بزنه باز هم بنظر من اشتباهه! چرا؟ به دو علت: اولا وقتی شما در محضر بزرگی هستی(چه برسه به امام معصوم) چطور میتونی صدات رو بلند کنی؟! و این دور از ادبه! دوم اینکه امام متعلق به من و شما نیست! متعلق به کل عالمه! و وقتی شما حال توجه من رو میگیری به حق من کردی، که این هم مذمومه.

4. نمیدونم بستن حرم ها کار درستی بوده یا نه ولی اگر این امر حقیقتا باعث بشه که از شیوع بیماری و مرگ انسان ها جلوگیری بشه کار درستی بوده و هست. و این قطعا مظلومیت و غربت امام رو نمیرسونه! غربت امام بخاطر امثال منه که هر روز میرن زیارت امام و هیچ معرفتی به امام ندارن! و اگر فکر میکنید که اماکن مقدسه و منوره به دور از این حرف هاست و کسی مریض نمیشه و اینا، رفیق عزیزم امیرحسین متنی رو آماده کرده که در قسمت نظرات میذارم؛ بسیار مفیده خوندنش.

پ.ن
مثل همیشه سر به زیر داشتم از رواق رد میشدم که علی گفت این رو دیدی و با دست به شعری که کتیبه وار روی سنگ ها حک شده بود، اشاره کرد. شعری که هیچ وقت بهش توجه نکرده بودم:
نومید و مفلسیم و نداریم هیچکس.(برای شعر کامل سرچ کنید)


بسم رب الرفیق


نداشتن خونه و ماشین، آینده مبهم شغلی، میزان اسف بار درآمد یا حتی ازدواج و هزار دغدغه ی این تیپی هیچوقت ذهنم رو درگیر خودش نکرده. توو گذر این سال های عمرم فقط حال دلم برام مهم بوده. هرچقدر دلم روبراه تر، احساس خوشبختی بیشتری کردم و هروقت درجا زدم و قدم قدم برگشتم عقب، ناامید شدم و پریشون.
سال 98 چطور بود؟ من پریشان تر از آنم که تو میپنداری!

+
یادمه قبل تر ها یه جا نوشته بودم که وقتی توو خودم شیرجه زدم خیلی سریع به کف رسیدم! امسال دوباره یه شیرجه مشتی زدم و سرم محکم خورد به کف! ولی خب این سطحِ مونده و لجن گرفته رو خوب نگاه کردم؛ نتیجه اینکه به دو تا حرف حساب رسیدم که یکیش یادم نیست! (باور کن! جدی میگم!) اما دومیش:
اعتماد کاذب به نفس!
میدونی جوون تر که بودم یعنی اونوقتی که سایه 20 بالای سرم بود نه 30! خیلی به خودم اعتماد داشتم؛ یعنی پر بودم از این حرفا که اگر فلان بشه و بیسار(بیثار؟بیصار؟) درگیر نمیشم و من از اون بیدها نیستم که لرز بگیرشون و. کم کم درگیر خیلی مسائل شدم و لرزیدم و پام سُر خورد و سرم کوبیده شد به سنگ و. حالا با تک تک سلول هام درک کردم که باید اعتماد به خدا داشت نه نفس! و این شعار نیست. یه حقیقته تووی زندگیم که خیلی داشته هام فدای فهمیدنش شدن!


پ.ن
فبکم یجبر المهیض.
دستم به دامنتون.

بی.ربط.1
یکی از معدود وب هایی که دنبالش میکنم. رمزگذاری شده و دیگه نمیتونم برم داخلش! چجوری آخه؟!
دوست عزیر اگر از اینجا رد شدی: سلام! چیست تکلیف ما!؟ بریم؟ بمونیم؟!
هرجا هستی حال دلت خوش.


بسم رب الرفیق



فراموش شده ها
کسایی رو که اونا رو فراموش کردن رو
هیچوقت فراموش نمی کنن!


پ.ن
همیشه!

بی.ربط.1
این طرحا قابل استفاده س؟! نیست؟ خوشت میاد؟ بازم بزنم؟! نزم؟
کامنتام که بسته س! مریضم خودتی! حالم بده میفهمی!؟ (شکلک خنده در گریه لطفا)


بسم رب الرفیق


شما هم با محبوبتون خلوت میکنید؟
بعضی اوقات، وقتی دارم براش میخونم، بغض میکنم، خجالت میکشم ادامه بدم که نکنه گریه م بگیره! صدام میلرزه، ساکت میشم.

در آن نفس
که 
بمیرم
در آرزوی تو باشم

بدان امید دهم جان
که.


پ.ن
فقط همین لحظه هاست که احساس میکنم بهم نزدیک شدیم. یه قدم من برداشتم و اون فرسنگ ها فاصله رو جلو اومده.



#موقت_مثل_دنیا


بسم رب الرفیق



کلمات دارای قدرت اند، میتونن سرشار از انرژی باشن، پر امید، مملو از آرامش.

+

اَ اَقطَعُ رَجائی مِنکَ وَ قَد اَولَیتَنی
ما لَم اَسالهُ مِن فضلِکَ


آیا امیدم را از تو بِبُرم؟

در حالی که از روی احسان
آنچه که
از 
تو نخواستم
به من عطا فرمودی!


صحیفه سجادیه



پ.ن
میلاد امام سجاد علیه السلام مبارک!
مرد بزرگی که عاشقانه سخن گفتن رو معنا کرد.



بسم رب الرفیق

امشب هم دویدم. درست مثل دیشب، پریشب، پس پریشب و پس پریشب ترش! از حدود 4 کیلومتر شروع کردم. بعد به جای میانبر زدن و رفتن از کوجه پس کوچه ها مسیرم رو طولانی تر کردم که تا امشب، رفت و برگشتم تا حرم به 6 کیلومتر رسید.
ساعت 1 شب توو روزهای عادی هم خیلی شلوغ نیست ولی این روزای کرونایی تقریبا همه مغازه ها بستن _ جز سوپر مارکت سر چهار راه شهدا _ خیابونا عمدتا خالی ان الّا تک و توک ماشینی که از کنارم آهسته رد میشن و معمولا آدم ها رو دم حرم میبنم که میان پشت درهای بسته سلام میدن و میرن.
اما تنها چیزی که رو مُخه! چراغ راهنمایی چهار راه شهداس! میدونی کل مسیر خوبه ولی تا نزدیک چهار راه میشم، خدا خدا میکنم که چراغ عابر سبز باشه که معطل نشم و بدون ایست برم. (آره! من از اون آدمای مطیعِ قانونم! :)) اینکه چرا وقتی هیجکس توو خیابون نیست، پشت چراغ قرمز می ایستم رو کاری ندارم ولی اینکه وقتی بدنم گرمه و روی ریتم افتاده بایستم و دوباره استارت بزنم رو مخه!

+
امشب قبل رفتن همینطور که داشتم مهمترین و وقت گیرترین کار این روزهامو انجام میدادم (لم دادن رو مبل) به این فکر میکردم اگر سعی کنم چراغ قرمز روو مخم نباشه چی؟ قراره چند شب دیگه اذیت بشم بخاطر هیچی؟ و اگه این رو به لیست "رو مُخی ها"م اضافه کنم، تا 4 سال دیگه باید یه کتاب قطور داشته باشم!
امشب از چهار راه که رد شدم چراغ سبز بود. ولی از قبلش استرس نداشتم. به خودم گفته بودم مثل این میمونه که کسی بخواد ازم آدرس بپرسه و من مجبور شم بایستم یا. و ذهنم رو خالی کرده بودم. راحت بودم. حس خوبی داشت. باید یه بررسی بکنم شاید چند صفحه ای از لیست کم شد! (البته به غیر از دمپایی خیس دستشویی!)


نتیجه اخلاقی.1
ورزش کنید!

نتیجه.اخلاقی.2
دمپایی دستشویی رو خیس نکنید!


پ.ن
نه؛ مشهد زندگی نمیکنم!

پ.ن.2
همچون زمام اشتر، بر دست ساربانان


بسم رب الرفیق


نداشتن خونه و ماشین، آینده مبهم شغلی، میزان اسف بار درآمد یا حتی ازدواج و هزار دغدغه ی این تیپی هیچوقت ذهنم رو درگیر خودش نکرده. توو گذر این سال های عمرم فقط حال دلم برام مهم بوده. هرچقدر دلم روبراه تر، احساس خوشبختی بیشتری کردم و هروقت درجا زدم و قدم قدم برگشتم عقب، ناامید شدم و پریشون.
سال 98 چطور بود؟ من پریشان تر از آنم که تو میپنداری!

+
یادمه قبل تر ها یه جا نوشته بودم که وقتی توو خودم شیرجه زدم خیلی سریع به کف رسیدم! امسال دوباره یه شیرجه مشتی زدم و سرم محکم خورد به کف! ولی خب این سطحِ مونده و لجن گرفته رو خوب نگاه کردم؛ نتیجه اینکه به دو تا حرف حساب رسیدم که یکیش یادم نیست! (باور کن! جدی میگم!) اما دومیش:
اعتماد کاذب به نفس!
میدونی جوون تر که بودم یعنی اونوقتی که سایه 20 بالای سرم بود نه 30! خیلی به خودم اعتماد داشتم؛ یعنی پر بودم از این حرفا که اگر فلان بشه و بیسار(بیثار؟بیصار؟) درگیر نمیشم و من از اون بیدها نیستم که لرز بگیرشون و. کم کم درگیر خیلی مسائل شدم و لرزیدم و پام سُر خورد و سرم کوبیده شد به سنگ و. حالا با تک تک سلول هام درک کردم که باید اعتماد به خدا داشت نه نفس! و این شعار نیست. یه حقیقته تووی زندگیم که خیلی داشته هام فدای فهمیدنش شدن!


پ.ن
فبکم یجبر المهیض.
دستم به دامنتون.

بی.ربط.1
یکی از معدود وب هایی که دنبالش میکنم. رمزگذاری شده و دیگه نمیتونم برم داخلش! چجوری آخه؟!
دوست عزیر اگر از اینجا رد شدی: سلام! چیست تکلیف ما!؟ بریم؟ بمونیم؟!
هرجا هستی حال دلت خوش.


بسم رب الرفیق


1. شب ها اگر خوابتون نبرد؛ بگردید یه همدرد پیدا کنید و کمی اختلاط کنید. حالتون بهتر میشه. گاهی شعرها شما رو دچار "غم فزاینده" میکنند.

2. چنانچه از تخمه ژاپنی متنفرید، حتما تخمه هندونه رو امتحان کنید! قدر ژاپنی ها رو خواهید دونست! از ما گفتن بود.

3. اگر عاشق شدید که هیچ(دخلتون اومده) و الا شرمسار نباشید. وقت بسیار است! درب دلتون رو باز نگهدارید.

4. خواهشا دمپایی دستشویی رو خیس نکنید! (بیبنید چندبار گفتم)

5. سعی کنید "خلاصه و مفید" باشید! ظاهرا "بلند و کش دار" مورد پسند نیست.

6. زود "خداحافظی" نکنید. شاید تا "سلام" بعدی خیلی راه باشه.


پ.ن
نصایح برادرانه

#موقت_مثل_دنیا


بسم رب الرفیق

امشب هم دویدم. درست مثل دیشب، پریشب، پس پریشب و پس پریشب ترش! از حدود 4 کیلومتر شروع کردم. بعد به جای میانبر زدن و رفتن از کوچه پس کوچه ها مسیرم رو طولانی تر کردم که تا امشب، رفت و برگشتم تا حرم به 6 کیلومتر رسید.
ساعت 1 شب توو روزهای عادی هم خیلی شلوغ نیست ولی این روزای کرونایی تقریبا همه مغازه ها بستن _ جز سوپر مارکت سر چهار راه شهدا _ خیابونا عمدتا خالی ان الّا تک و توک ماشینی که از کنارم آهسته رد میشن و معمولا آدم ها رو دم حرم میبنم که میان پشت درهای بسته سلام میدن و میرن.
اما تنها چیزی که رو مُخه! چراغ راهنمایی چهار راه شهداس! میدونی کل مسیر خوبه ولی تا نزدیک چهار راه میشم، خدا خدا میکنم که چراغ عابر سبز باشه که معطل نشم و بدون ایست برم. (آره! من از اون آدمای مطیعِ قانونم! :)) اینکه چرا وقتی هیجکس توو خیابون نیست، پشت چراغ قرمز می ایستم رو کاری ندارم ولی اینکه وقتی بدنم گرمه و روی ریتم افتاده بایستم و دوباره استارت بزنم رو مخه!

+
امشب قبل رفتن همینطور که داشتم مهمترین و وقت گیرترین کار این روزهامو انجام میدادم (لم دادن رو مبل) به این فکر میکردم اگر سعی کنم چراغ قرمز روو مخم نباشه چی؟ قراره چند شب دیگه اذیت بشم بخاطر هیچی؟ و اگه این رو به لیست "رو مُخی ها"م اضافه کنم، تا 4 سال دیگه باید یه کتاب قطور داشته باشم!
امشب از چهار راه که رد شدم چراغ سبز بود. ولی از قبلش استرس نداشتم. به خودم گفته بودم مثل این میمونه که کسی بخواد ازم آدرس بپرسه و من مجبور شم بایستم یا. و ذهنم رو خالی کرده بودم. راحت بودم. حس خوبی داشت. باید یه بررسی بکنم شاید چند صفحه ای از لیست کم شد! (البته به غیر از دمپایی خیس دستشویی!)


نتیجه اخلاقی.1
ورزش کنید!

نتیجه.اخلاقی.2
دمپایی دستشویی رو خیس نکنید!


پ.ن
نه؛ مشهد زندگی نمیکنم!

پ.ن.2
همچون زمام اشتر، بر دست ساربانان


بسم رب الرفیق


در "ملت عشق" از "چهل قاعده شمس" در خلال قاعده پنج، میگوید:
عقل به آسانی خراب نمی‌شود. عشق اما خودش را ویران می کند. گنج‌ها و خزانه‌ها هم در دل ویرانه‌ها یافت می‌شود، پس هرچه هست در دل خراب است.»





پ.ن
فکر مُلک دل ما کن
که خراب است
خراب!

سعدی


پ.ن.2
خب حالا که شب و روزم قاطی شده و بیداری شب ها ورود به محدوده عشاق تلقّی میشه.
پست های سریالی رو با همین قواعد شروع کنم تا با هم عشق کنیم.


مردم همه از خواب و 
من از فکر تو مست


بسم رب الرفیق


آن چیست که همه چیز را می بلعد؟!
گل ها، درختان، پرندگان؛
آهن را می جَوَد، فولاد را می گَزَد؛
و سنگِ سخت را برای غذایش خُرد می کند.







"زمان"

#دیالوگ



پ.ن
وقتی به با هم بودنمون فکر میکنم،
مثل یه پلک زدن در انبوهِ خواطرِ ناخشنوده.

پ.ن.2
تو را.

پ.ن.3
مثل خاراندن یک زخم پس از خوب شدن
یاد یک عشق،
عذابیست که لذت دارد.


بسم رب الرفیق


"کلمات مثل آدمیانند. شخصیت و قیافه شان متفاوت است. بعضی ها ابروهای گره کرده‌ای دارند. عبوسند، چشمهای‌شان مثل چشم‌های یک ماهی مرده است و دستهاشان چنان زبر که غژ غژ حرکتشان بر اجسام، سمباده گوش‌های احساس است.کلمات گاهی گاز می‌گیرند. گاهی طعنه می‌زنند و گاهی نشتر. بدترینشان اما آنهایی هستند که مثل یک غریبه کم حرف در گوشه یک قهوه خانه خالی از همهمه و خنده و مشتری، می نشینند و هر وقت که می‌پرسی"چی میل دارید؟"، غرغری میکنند و به زبانی که نمی فهمی حرف می‌زنند.

این کلمات غروب‌های جمعه، به سمت پنجره بخار گرفته قهوه خانه های چرک کهنه قوز می کنند و هیچ نمی گویند و تو با این همه سکوت چندش آورشان باز مطمئنی که دارند زاغ تو را چوب می‌زنند. این کلمات پوست های چروکی دارند، دماغی قوز دار و خالی گوشتی که دورتادورش را موهای زبر احاطه کرده است.

این کلمات بوی نمناکی می‌دهند، بوی رطوبت، بوی خیس شدن، بوی برهنگی یک تن پر ازآبله، Athazagoraphobia یکی از این کلمات است. تلفظ اش حال آدم را به هم می‌زند و نفس در میانه آن کم می‌آید.

آثازاگرافوبیا یعنی ترس از فراموش شدن، ترس از جایگزین شدن، ترس از نادیده گرفته شدن. آثازاگرافوبیا دردسترس ترین احساس آدم زمینی است که شکنجه اش این است که می تواند روی زمین آسمان را تخیل کند."

سهند ایرانمهر
#دیگران_نوشت



پ.ن
شب غم کُشت ما را! یاد باد آن روز خوش وحشی
که می کرد از طریق مهر، ما را غمگساری ها



بسم رب الرفیق



آیا چنان می‌بینی که برخلاف گمان‌های ما رفتار کنی یا آرزوهایمان را نومید کنی؟ هرگز! ای کریم؛
چون ما چنین گمانی به تو نداریم و طمع ما درباره تو اینگونه نیست.
پروردگارا! به‌راستی ما درباره تو آرزوی دراز و بسیاری داریم.
به‌راستی ما نسبت به تو امید بزرگ و زیادی داریم،
تو را نافرمانی کردیم ولی امیدواریم که تو بپوشانی بر ما.

بریده ای از ابوحمزه






د.د (دردِ دل)

ما آرزوی بزرگی داریم.
ظرفمان کوجک،
دستانمان کوتاه،
رویمان سیاه؛
براستی که
کُنّا غَیرَ مُسْتَوْجِبینَ لِرَحْمَتِک
اما ای خوبِ من
اَنْتَ اَهْلٌ اَنْ تَجوُدَ عَلَینا


بسم رب الرفیق

جاده باریک و دو طرفه بود. تیرهای چراغ برق جای خودشون رو به ظلمت شب داده بودند؛ بحث زبانِ چراغ ها توو جاده شد و طوری که راننده ی ماشین های سنگین با هم حرف میزنند.

گفت: مثلا وقتی خوابت میگیره، اول دوتا نور بالا میزنی، بعد که با راهنمای چپ اجازه سبقت داد، سبقت میگیری! بعد میکشی کنار که اون ازت سبقت بگیره! اینجوری میفهمه که خوابت گرفته و تا ته جاده جوری رانندگی میکنه که نتونی بخوابی!

+
ممنون نمیذاری خوابمون ببره!
و کاری به دلِ زبون نفهممون نداری!




پ.ن

آه از این دل
که به صد بند
نمی گیرد پند

پ.ن.2
وَ لِلْمَلْهُوفِینَ بِمَرْصَدِ إِغاثَة

بسم رب الرفیق

یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی. در تموزی که حَرورش دهان بخوشانیدی و سَمومش مغز استخوان بجوشانیدی، از ضعف، بشریّت تاب آفتابِ هَجیر نیاوردم و التجا به سایهٔ دیواری کردم، مترقّب که کسی حَرّ تموز از من به بَردِ آبی فرونشانَد که همی ناگاه از ظلمتِ دهلیز خانه‌ای، روشنی‌ای بتافت یعنی جمالی که زبانِ فصاحت از بیانِ صباحتِ او عاجز آید، چنان‌که در شبِ تاری صبح برآید یا آبِ حیات از ظلمت به‌درآید، قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عَرَق برآمیخته. ندانم به گلابش مطیّب کرده‌ بود یا قطره‌ای چند از گُلِ رویش در آن چکیده. فی‌الجمله شراب از دست نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم.

خرّم آن فرخنده‌طالع را که چشم
بر چنین روى اوفتد هر بامداد

سعدی



پ.ن
آنست که
با دوست وصالی دارد! والا!

د.د
دیگه شوق پیدا شدن هم ندارم.
دچار یه بی میلیِ مطلق شدم.
و همچنان این نیز بگذرد؟!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها