بسم رب الرفیق



والا اینا حرف من نیست؛ دفعه اول نه، دوم نه، سوم بالاخره از یه جایی به بعد دیگه نمیتونی تشخصیص بدی. انگار کَر شده باشی،کور شده باشی. یه روز میرسه که خورشید وسط آسمون باشه و تو بگی شبه! نه اینکه دروغ بگیا! نه! واقعا فکر میکنی شبه! باور کن میرسه اونروز. من مرده، تو زنده! بیا یه کم از آینده مون بترسیم. باور کن از همین چیزای کوچیک شروع میشه. بیا ما هم از همین جا شروع کنیم که اگر دیدیم ناحقه نگیم حق! دیدیم نادرسته نگیم درست! دیدیم اشتباهه نگیم صحیح! بیا با خودمون صاف باشیم. بیا مرد زندگی کنیم! 


+

پسرِ پیامبرِ آخرین خواست کلمه ای به دستگیریِ ایشان نطق کند؛ تاب نیاوردند! صدایشان را بلند کردند که او را نشنوند!
پسرِ رحمة للعالمین ایشان را گفت: مرا نمیشنوید، همانا که شکم هایتان پر شده از حرام و بر دل هایتان مهر خورده است.
پسرِ پیامبرِ خود را تشنه سر بریدند؛ ایشان اهل نماز و روزه و خمس و زکات بودند.



پ.ن

هر آنکه با تو وصالش دمی میسر شد
میسرش نشود بعد از آن شکیبایی

سعدی

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها